امیرخسرو دهلوی

امیرخسرو دهلوی

شمارهٔ ۱۸۸۶

۱

ای شب تیره به گیسوی کسی می مانی

وی مؤذن تو به فریاد رسی می مانی

۲

چه خبر داری از آن قافله، ای مرغ سحر؟

که ز فریاد به نالان جرسی می مانی

۳

گریه می خواست همی آیدم از دیدن تو

زان که، ای سرو، به بالای کسی می مانی

۴

عمرم آن است که در دیده همی آیی، لیک

مردن این است که در دیده بسی می مانی

۵

صد شبم چشم به ره مانده و روزی که رسی

طاقتم نیست، اگر یک نفسی می مانی

۶

آخر، ای دل، چه کنم با تو، به هر جا که روی

عاقبت بسته به دام هوسی می مانی

۷

آه سوزنده چرا دود ز تو برنآرد؟

خسروا، چون تو نزاری، به خسی می مانی

تصاویر و صوت

نظرات