
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۱۸۸۹
۱
تا داشت به جان طاقت، بودم به شکیبایی
چون کار به جان آمد، زین پس من و رسوایی
۲
سرپنجه صبرم را پیچیده برون شد دل
ای صبر، همین بودت بازوی توانایی
۳
در زاویه محنت دور از تو چو مهجوران
تنها منم و آهی، آه از غم تنهایی
۴
شبها منم و اشکی، وز خون همه بالین تر
عشق این هنرم فرمود، ار عیب نفرمایی
۵
گفتی که شکیبا شو تا نوبت وصل آید
تو پیش نظر، وانگه امکان شکیبایی!
۶
صد رنج همی بینم، ای راحت جان، از تو
از دیده توان دیدن چیزی که تو بنمایی
۷
گر راز برون دادم، دانی که ز بی خویشی
دیوانه بود عاشق، خاصه من سودایی
۸
بس در که همی ریزد از چشم تر خسرو
کز دست برون رفتنش سر رشته دانایی
نظرات