
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۱۸۹۱
۱
دلا، آن ترک را دیدی، کنون سامان کجا بینی؟
نمی گفتم درو منگر که خود را مبتلا بینی
۲
به خیل آن سواری لشکر دلهای مشتاقان
فروزان همچو آتشهای لشکر جابه جا بینی
۳
نیارم گفت کش پابوس از من، ای صبا، لیکن
ز من بر گرد سر گردی ز خیلش هر کرا بینی
۴
شد از درد جدایی جان من صد پاره بنگر تا
به هر یک پاره جان، جان من دردی جدا بینی
۵
یکی بازآ و در دیوارهای خانه خود بین
که در هر یک به خون من نوشته ماجرا بینی
۶
فدای پات صد جان، چون خرامی و کشی صد را
وگر جویند خون از شرم سوی پشت پا بینی
۷
مرا گفتی که خسرو، حال خود بنمای که گاهی
معاذالله که تو این دردهای بی دوا بینی
نظرات