امیرخسرو دهلوی

امیرخسرو دهلوی

شمارهٔ ۱۸۹۲

۱

عزیزی همچو جان، ار چه چو خاکم خوار بگذاری

به حق عزتی کاندر دل من دارد آن خواری

۲

جفا پیرایه حسن است، آن کن جان من بر من

که خوبان را نزیبد زیور مهر و وفاداری

۳

به تیغم گر کنی صد شاخ و از بیخم بیندازی

ترا سرسبز می خواهم، ندارم برگ بیزاری

۴

ز غمزه کشتیم، اکنون به بوسیدن لبی تر کن

کرم کن آخر این شربت که زخمی خورده ام کاری

۵

چو گم کردم به زیر خاک در کوی فراموشان

فرامش گشتگان خاک را گه گاهی یاد آری

۶

وه، ای خواب اجل، آخر نخواهی آمدن وقتی

هم امروزم به خوبان خوش که من مردم ز بیداری

۷

به هشیاری ندارم تاب غم، ساقی، بیار آن می

که آتش رنگ شد، آتش زنم در روی هوشیاری

۸

مزن، ای دوست، چندین بر گرفتاران دل طعنه

مبادا هیچ دشمن را به دست دل گرفتاری

۹

به صد جان شکر می گوید، جفاهای ترا خسرو

شکایت گونه ای دارد هم از تو گر بدین کاری

تصاویر و صوت

نظرات