امیرخسرو دهلوی

امیرخسرو دهلوی

شمارهٔ ۱۹۷۸

۱

شاه حسنی وز متاع نیکویی داری فراغی

زیبدت گر می کنی بر حال مسکینان دماغی

۲

داغ هجرانم نه بس، خالم ز رخ هم می نمایی

چند سوزم، وه که داغی می نهی بالای داغی

۳

گه به من دزدیده بینی گه به دزدی خویشتن را

نزد من جان دادن است این، نزد یاری نیست لاغی

۴

بهر این حاجت که بوک آیی شبی بر من چو شاهی

می نهم از سوز دل شبها به هر مشهد چراغی

۵

آب چشمم گفت حالم بر درت زان پس تو دانی

هم تو می دانی که نبود بر رسولان جز بلاغی

۶

غنچه دل پاره پاره گرددم چون یادم آید

آنک بودم با گل خندان خود روزی به باغی

۷

چند گوییدم که رفت از گریه چشمت، سرمه ای کن

من برین ظالم همی خواهم به جای سرمه داغی

۸

هست نالان سوخته جانم مرم، ای کبک رعنا

گر ز مردار استخوانی بشنوی بانگ کلاغی

۹

عقل و هوش الحمدلله رفت، ازین پس ما و عشقت

یافت چون خسرو ز صحبتهای بی دردان فراغی

تصاویر و صوت

نظرات