
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۲۰۹
۱
بی رخت از پا فتادم، بی لبت رفتم ز دست
قدر گل بلبل شناسد، قدر باده می پرست
۲
زاهد، از بدنامیم دیگر مترسان، زانکه من
گر برآرم نام نیکو، پیش بدنامان بد است
۳
آشنایی در وجود جوهر فردم نماند
مشکل ما هست اکنون زان دهان نیست هست
۴
سوی چشمانش مبینید، ای رقیبان، زینهار
غارت دین می کنند آن کافران نیم مست
۵
حلقه های زلف ترکان بوالعجب دام بلاست
هر که افتاد اندر آن دام از گرفتاری برست
۶
در میان ما و تو حایل نباشد بحر و کوه
رهروان را کی بود اندیشه از بالا و پست
۷
از وجود خاکی من گر چه گردی خاسته ست
عاقبت خواهد به آب دیده در کویت نشست
۸
گر به قدت سرفرازی می کند طوبی به خلد
روز حشر از رشک خواهم شاخ های او شکست
۹
همچو خسرو کی رهد از بند خویش و هر دو کون
هر که دل در حلقه زنجیر گیسویی نبست
نظرات
دکتر غلامعلی حامدبرقی
علیرضا خسروآبادی
...