
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۲۱۰
۱
بس که زلف سرکشت در کار دلها در نشست
هیچ کس در شهر از این سودای بی پایان نرست
۲
عاشقان گشته به راحت خاک و من در غیرتم
کان غبار غیر بر دامان تو خواهد نشست
۳
تو سنت در سینه من نعل در آتش نهاد
هست از آنجا آتشی کز نعل یکران تو جست
۴
سوختی جان مرا و حال من پرسی که چیست
ای عفاک الله، چه گویم جان من هست، آن چه هست
۵
آبروی من که رفت از تو، اگر خون ریزیم
هم به آب روی پاکان که نشویم از تو دست
۶
صد هزار امضای دستور خرد را محو کرد
زلف تو، گر عامل دلهاست یا خوان شکست
۷
من ز خوان خود خراب و در کمین جان خیال
دزد کرد آن گرد کالا، باده نوش افتاده مست
۸
وه که کینش بود با خسرو که از خونش بگشت
وز پی دشواری جان کندنش از غمزه خست
نظرات