امیرخسرو دهلوی

امیرخسرو دهلوی

شمارهٔ ۲۳۱

۱

دوش لعل تو مرا تا به سحر مهمان داشت

مرده هجر ز بوی تو همه شب جان داشت

۲

روی تو دیدم و شد درد فراموش مرا

سینه کز ناوک هجرت به جگر پیکان داشت

۳

دل من، گر چه به بیداد شد از زلف تو تنگ

ملک او شد که ز سلطان رخت فرمان داشت

۴

باز با زلف تو بدخو شد و اینک پس ازین

دل دیوانه به زنجیر نگه نتوان داشت

۵

سوزش سینه من دید و کنارم نگرفت

که هنوز این تن بد روز تب هجران داشت

۶

ای که گویی تو که در پیش صنم سجده چه شد

این بدان گوی که آن دم خبر از ایمان داشت

۷

جان که از کوی تو بگریخت شبش خوش بادا

جای او یار نگهداشت که جای آن داشت

۸

نظری کردم و دزدیده مرا جان بخشید

کز رقیبان خنک دزدی من پنهان داشت

۹

خسرو امشب شرف بندگی جانان یافت

مگس امروز سر مایده سلطان داشت

تصاویر و صوت

نظرات