
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۲۴۸
۱
منم و خیالبازی، شب و روز با جمالت
چه شود، اگر بپرسی نفسی که چیست حالت؟
۲
خط جمله خوبرویان که برای ملک دلها
ز قضاست حجت تو، رقمی ست از جمالت
۳
قد تو نشسته در دل همه خون ناب خورده
به چنین خورش نگه کن که چه بر دهد جمالت
۴
سر من به گاه جولان ز درت مباد یک سو
که خوش آن بلند بختان که شدند پایمالت
۵
به کدام نقد دهرت بتوان خرید حالی
که به نرخ نیم کنجد دو جهان خرید خالت
۶
کنی ارچه ذره ذره تن من، روا ندارم
چو تو آفتاب وش را که بود گهی زوالت
۷
بکشم ز چشم دیده ز برای آنکه جان را
چه کند چنین کلوخی به گذر گه خیالت
۸
ز فراق سوخت خسرو، نکند ز بخت خواهش
که غرض بود نه یاری که زنم دم از وصالت
تصاویر و صوت

نظرات