
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۳۱۸
۱
گیرم که نیست پرسش آزادگان فنت
کم زانکه گاه آگهیی باشد از منت
۲
خورشیدوار یک نظری کن که بر درند
سرگشته صد هزار چو ذرات روزنت
۳
ترکی و بهر رزم زره نیست حاجتت
بس باشد آب دیده عشاق جوشنت
۴
تو دانی و کسان، بحلت باد خون من
باری ز بار من بود آزاد گردنت
۵
افتادگان که بر سر کویت شدند خاک
دامن کشان مرو که نگیرند دامنت
۶
تو آفتاب حسنی و من در شب فراق
وین تیره روزیم شده چون روز روشنت
۷
مردم ازین هوس که چو جان در برت کشم
کز جانست زنده هر کس و جان من از تنت
۸
پیکان درون دل مکن، ای پندگو، زیان
نی خار پاست اینکه برآید به سوزنت
۹
بهر خدای چهره ز نامحرمان بپوش
خسرو بس است بلبل نالان به گلشنت
نظرات