
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۳۳۴
۱
سپیده دم که زمانه ز رخ نقاب انداخت
به زلف تیره شب نور صبح تاب انداخت
۲
کلید زر شد و بگشاد آفتاب فلک
به دیده ها که شب تیره قفل خواب انداخت
۳
سحر جواهر انجم یگان یگان دزدید
چو صبح پرده دریدش بر آفتاب انداخت
۴
چگونه صبح بخندد که روی ابر سیاه
سفیده کرد و ز دیبا بر او نقاب انداخت
۵
بدید از دل دیر سیا شب روشن
کمان چرخ همان تیر کز شهاب انداخت
۶
به کنج روزن و در گذشت ماهتاب نهان
چو مهر خنجر کین سوی ماهتاب انداخت
۷
به آخر آمده شب را به وقت صبح نفس
که تیغ خورد و ز خورشید خون ناب انداخت
۸
برفت شب ز پی زنده داشتن خود را
به پرتو نظر شیخ کامیاب انداخت
۹
فلک جنابا، بپذیر بنده خسرو را
چه خویش را به جناب فلک جناب انداخت
نظرات