امیرخسرو دهلوی

امیرخسرو دهلوی

شمارهٔ ۳۴۱

۱

بیا که بی تو دل خسته غرق خوناب ست

مرا نه طاقت صبر و نه زهره خواب ست

۲

شب امید مرا روز روشنایی نیست

جز از رخ تو که در تیره شب چو مهتاب ست

۳

یکی ببین که دل من چگونه می سوزد

درون زلف تو گویی که کرم شب تاب ست

۴

دو چشم تو که همی کعبتین غلطان است

مقامرست، ولی معتکف به محراب ست

۵

ز جور چشم تو تن در دهم به بیماری

چو نقد عافیت اندر زمانه نایاب ست

۶

رخ چو آب حیات تو آب بنده بریخت

هنوز دوستی بنده هم بر آن آب ست

۷

گر آب دیده کنم، طعنه های سخت مزن

که همچو خشت زدن در میانه آب ست

۸

حکایت من و تو پوست باز کرد ز من

مگر شنو مثل گوسفند و قصاب ست

۹

تو قلب می زنی و بد نگویدت خسرو

چو نیست آن ز تو، این از سپهر قلاب ست

تصاویر و صوت

نظرات