
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۳۵۰
۱
حسن تو کاندیشه به کارش گم است
کی به حد معرفت مردم است
۲
پرده برافگن که گه والضحی است
زانکه رهی در تو و در خود گم است
۳
بارگی آهسته تر، ای هوشیار
زانکه صف مور به زیر سم است
۴
این تن چوبین که به صد پاره باد
پختن سودای ترا هیزم است
۵
خواب به افسون مگر آریم، زآنک
خوابگه غمزه پر گزدم است
۶
بخت بدم به نشود ز آب چشم
زانکه سعادت نه در این انجم است
۷
من به صفا کی رسم از درد خم
فتنه ساقیم چو دم در دم است
۸
ای که نهی مرغ حرم نام من
حسرت من بر مگسان خم است
۹
خسرو از عشق زید نه به طبع
عنصر عشاق مگر پنجم است
نظرات