
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۳۷۸
۱
بتی کز ویم رو به دیوانگی ست
اگر جان توان برد فرزانگی ست
۲
زدم دی به زنجیر گیسوش دست
مرا گفت، باز این چه دیوانگی ست
۳
دلم برد بر بوسه پروانه وار
ستد جان که این حق پروانگی ست
۴
درونم پر از یار گشت و هنوز
ازان سو که یارست بیگانگی ست
۵
نگارا، خیال ترا مدتی ست
که با مردم دیده همخانگی ست
۶
مرا کشتی آخر تراکس نگفت؟
که بیچاره کشتن نه مردانگی ست
۷
شد از عشق خال تو خسرو هلاک
چو مرغی که مرگش زبی دانگی ست
نظرات