
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۳۸۴
۱
بدان بهانه که حسنی ست بس فراوانت
جفا بکن که هر آن کرده نیست تاوانت
۲
مهی که چاک به دامان جانم افگنده ست
همان مهی ست که طالع شد از گریبانت
۳
کسی که جان به سر یک نظاره خواهند داد
رهاش کن که نگه می کند فراوانت
۴
به نزد تست دلم باژگونه کن که در او
کنی نظاره که چندست داغ پنهانت
۵
نگر که از زنخت چند دل به چاه افتاد
که تا لب است پر از جان چه زنخدانت
۶
درونت در جگر سوخته کشم هر چند
که سر به سر ز نمک ساخته ست یزدانت
۷
به نیم خنده چو صد جان دهی تو خسرو را
به نیم جان چه توان داد مزد دندانت
نظرات