
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۳۹
۱
گفتی ز دل برون کن غمهای بیکران را
تو پیش چشم و آنگه جای گله زبان را
۲
تا دل ز من ببردی از ناله شب نخفتم
ای دزد، بشنو آخر فریاد پاسبان را
۳
بگذشت از نهایت بی خوابی من، آری
دشوار صبح باشد شبهای بیکران را
۴
اندیشه جهانی بر جان من نهادی
وانگه به لاغ گویی اندیشه نیست جان را
۵
رسوای شهر گشتم از بس که دیده من
دمدم همی تراود خونابه نهان را
۶
از آه سوزناکم دود از جهان برآمد
بی تو جهان چه باشد، آتش زنم جهان را
۷
داغ غلامی از من هست ار دریغ باری
از بیع کن مشرف مملوک رایگان را
۸
آن روی نازنین را یکدم به سوی من کن
تا بیشتر نبینم نسرین و ارغوان را
۹
شاید اگر بخندد بر روزگار خسرو
آن کس که دیده باشد رخساره ای چنان را
نظرات