امیرخسرو دهلوی

امیرخسرو دهلوی

شمارهٔ ۳۹۳

۱

یا رب، آن زلف تو هیچ اشکنه بی دل هست؟

دیر باز است که اندر دلم این مشکل هست

۲

حیف باشد که بگویم که مه و خورشیدی

هم تو بنگر که بدان هر دو کسی مایل هست؟

۳

منزلت گفتم مانا که همین در دل ماست

چو ببینیم که به هر جات همین منزل هست

۴

گر به خاک در خویشم نگری افتاده

خود بگویی که چنین آدمیی از گل هست

۵

روسیاهم، حبشی گوی من سوخته را

وگرم داغ درون نیست، برون دل هست

۶

چشمم از هجر تو دریا شد و در خیل خیال

ای بسا مردم آبی که درین ساحل هست

۷

چند شمشیر چنان بر من بیچاره زنی

باری این مرتبه همچو منی قابل هست

۸

دردم آنکس که نداند دهدم پند، آری

در جهان نیز بسی بی خبر و غافل هست

۹

از پی عشق نصیحت چه کنی خسرو را

باری آن کس که نصیحت شنود عاقل هست

تصاویر و صوت

نظرات