
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۴
۱
گه از می تلخ میکن آن دو لعل شکرافشان را
که تا هر کس به گستاخی نبیند آن گلستان را
۲
کنم دعوی عشق یار و آنگه زو وفا جویم
زهی عشق ار به رشوت دوست خواهم داشتن آن را
۳
بران تا زودتر زان شعله خاکستر شود جانم
نفس بگشایم و دم میدهم سوزاک پنهان را
۴
بریدم زلف او را سر که هنگام پریشانی
شهادت گوید آن زاهد چو دید آن کافرستان را
۵
نهان با خویش میگویم که هست آن شوخ زآن من
مگر روزی دو سه ماند، زبانی میدهم جان را
۶
از او یارب نپرسی و مرا سوزی به جای او
چو سیری نیست از آزار خلق آن ناپشیمان را
۷
بیار آن نامهٔ مجنون که گیرد سبق رسوایی
به خون دل چو خسرو شست لوح صبر و سامان را
تصاویر و صوت

نظرات