
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۴۰۰
۱
لطافت تو چنان در خیال ما بنشست
که تا به حشر نخواهد دل از کمند تو رست
۲
زبون چشم زبون گیر تو شدم، چه کنم؟
چه حیله سازد هشیار پیش مردم مست
۳
ز کشته پر شده شهر و کشنده پیدا نی
دهان تنگ تو پیدا شده ست، میری هست!
۴
مرا نگینه دل کز گزند ایمن بود
فتاد و سنگ جفای تو باز خورد و شکست
۵
شکسته طره تو از کجاست، از دل من؟
چنین بود، چو کند کس خرابه را دربست
۶
چرا پیاله خون می دهی مرا هردم
چنین که می رسد از جور چرخ دست به دست
۷
بیا چو آب خضر تا ببینیم در پای
بسان خاک که در پای آب گردد پست
۸
اگر ز خسروت آزار بود، تازه مکن
مکاو ریش کهن را چو سر بهم پیوست
نظرات