
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۴۱۶
۱
مگر غنچه ز روی یار من شرمنده میآید؟
که با چندان نکورویی نقاب افگنده میآید
۲
نگار من که دی گیسوکشان رفتهست در بستان
کنار لاله را اینک به مشک آگنده میآید
۳
مبارک روی جانان دید خواهم عاقبت روزی
چه فال است اینکه، یارب، بر زبان بنده میآید
۴
من امروز از طریق اشک خونآلود خود دیدم
که بنیاد دل پرخون من برکنده میآید
۵
به عاقل عشق ندهد جان، ز مرده کس نریزد خون
همه پیکان خوبان بر درون زنده میآید
۶
الا، ای ابر نوروزی، اگر عاشق نهای بر کس
مکن بیموجبی گریه که گل را خنده میآید
۷
نگویی آخر، ای بلبل، که گل با سیم تو بر تو
چرا در بزم سلطان با لباس ژنده میآید؟
۸
خجسته آفتاب در شرف سلطان جلالالدین
کزو هردم جهان را طالع فرخنده میآید
نظرات
Nima .