امیرخسرو دهلوی

امیرخسرو دهلوی

شمارهٔ ۴۲۰

۱

چه فرخ ساعتی باشد که یار از در درون آید

به گلزار خزان دیده بهار از در درون آید

۲

جوانی خاک کردم بر درش، روزی بگفت آن مه

که آن پیر پریشان روزگار از در درون آید

۳

بمان، ای گریه، این ساعت، همان لحظه فروریزی

که آن سنگین دل نااستوار از در درون آید

۴

در خود بیش ازان می بوسم و شادم بدین سودا

که روزی عاقبت آن شهسوار از در درون آید

۵

نوید کشتنم داده ست و من خود کی زیم آن دم

که آن سر مست من دیوانه وار از در درون آید

۶

ز من عذری بخواهی، ای رقیب، آن ناپشیمان را

که چون من مرده بودم شرمسار از در درون آید

۷

به هجران رفت عمرم، وه که آسان چون رود از دل

کسی کز بعد چندین انتظار از در درون آید

۸

غم عشق آمده ست و رخت جانم می نهد بیرون

هنوزم نیست غم، گر غم گسار از در درون آید

۹

دلا، بیهوده می سوزی، مپز ما خولیا چندین

که داد آن بخت خسرو را که یار از در درون آید؟

تصاویر و صوت

نظرات