
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۴۳۷
۱
مبارک بامدادی کان جمال اندر نظر باشد
خجسته طالعی کان ماه را بر ما گذر باشد
۲
گرت بیند کسی کز زندگی دل خبر دارد
عجب نبود، اگر تا زنده باشد بی خبر باشد
۳
نظر از دور در جانان بدان ماند که کافر را
بهشت از دور بنماید، کان سوز دگر باشد
۴
ندانم چون شود حالم که می میرم ز نادیدن
وگر وقتیش ببینم، آن خود از مردن بتر باشد
۵
مکن عیب از پی تر دامنی شاهد پرستی را
که از خونابه سر تا پای او همواره تر باشد
۶
مرا گفتی، به دست خود عقوبتها کنم با تو
به کشتن راضیم، گر خونبهایم اینقدر باشد
۷
نه من آنم که برگیرم سر از خاک درت هرگز
مگر وقتی که زیر خاک، خشتم زیر سر باشد
۸
مگو، ای پندگو، اندوه بیهوده مخور چندین
چه خار از پا کشی آن را که پیکان در جگر باشد
۹
بدینسان کز رخت روزی ندارد چشم مشتاقان
نپندارم گهی شبهای خسرو را سحر باشد
نظرات