امیرخسرو دهلوی

امیرخسرو دهلوی

شمارهٔ ۴۴۲

۱

همه شب در دلم آن کافر خونخوار می‌گردد

حریر بسترم در زیر پهلو خار می‌گردد

۲

سرم را خاک خواهی دیدن اندر کوی او روزی

که دیوانه دلم گرد بلا بسیار می‌گردد

۳

مشو رنجه به تیر افگندن، ای ترک کمان‌ابرو

که مسکین صید هم از دیدنت مردار می‌گردد

۴

نپندارم که هرگز چون گل رویت به دست آرد

صبا کو روز و شب بر گرد هر گلزار می‌گردد

۵

چرا صد جا نگردد غنچه دل پاره همچون گل؟

که آن سرو روان در دل دمی صد بار می‌گردد

۶

تو باری باده ده، ای دل، که آنجا مدخلی داری

که مسکین کالبد گرد در و دیوار می‌گردد

۷

اسیر عشق را معذور دار، ای پندگو، بگذر

که چون ساقی به کار آید خرد بیکار می‌گردد

۸

ز شهر افغان برآمد، در خرابی‌ها فتم اکنون

که از فریاد من دل‌های خلق افگار می‌گردد

۹

چه غم او را که در هر شهر رسوا می‌شود خسرو

ببین تا چند سگ چون او به هر بازار می‌گردد

تصاویر و صوت

غزل امیرخسرو در وبگاه ویکیپدیا

نظرات