
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۴۵۹
۱
دمی نبود که آن غمزه جهانی خون نمی سازد
ولی دعوی خون اشکم به رخ گلگون نمی سازد
۲
نمی گردد به چشم او خیال من به پیراهن
یقینم شد که او جامه دگر گلگون نمی سازد
۳
منم یک قطره خون دل، ولی این چشم از آهم
دمی در عشق تو نبود که چون جیحون نمی سازد
۴
مباش از لاله خونین کم، ای عشاق خون افشان
نگردد سرخ تا او از جگرها خون نمی سازد
۵
خیال تیر قدش را که او از دل گذر دارد
دلم همچون الف هرگز ز جان بیرون نمی سازد
۶
مرا گفتی، به تو سازم ولی وقتی که سوزی دل
ازان وقتی است دل سوزم، ولی اکنون نمی سازد
۷
نگه می دار چشمت را ز گریه بر درش، خسرو
که گر دریا شود روزی بدان در چون نمی سازد
نظرات