
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۴۶۴
۱
مشو پنهان برون آ، عالمی را جان بیاساید
زهی آسایش جانی که از جانان بیاساید
۲
مکن منعم چو سیری نیست از رویت، چه کم گردد؟
اگر بی توشه ای از نعمت سلطان بیاساید
۳
نگه کن تا چه لذت باشد ار بنوازیم، جانا
که گر پیکان زنی بر سینه من جان بیاساید
۴
مرا دردی ست کاسایش، نیابد، جز به یک تیرت
عجب دردی که جان خسته از پیکان بیاساید
۵
چو من زین درد بی درمان نخواهم گشت آسوده
طبیب آن به بود کز کردن درمان بیاساید
۶
از آن بدخو کرشمه بارد و غم بر دهد جانم
همین بار آورد کشتی کز آن یاران بیاساید
۷
به راه عشق کانجا صد سکندر جان دهد تشنه
زهی بخت خضر کز چشمه حیوان بیاساید
۸
تن نازک کجا تاب خرابیهای عشق آرد؟
چگونه مرغ خانه در ده ویران بیاساید؟
۹
دل و جانم که ناساید به جز از دیدن خوبان
نپنداری که خسرو تا زید زیشان بیاساید
نظرات