
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۴۷۱
۱
دل باز به جوش آمد، جانان که می آید
بیمار به هوش آمد، در مان که می آید
۲
وه جان کسان هر سو، صد قلب روان از پس
خوانیش چنین لشکر، سلطان که می آید
۳
ای دل، تو نمی گفتی کاینک ز پی مردن
اسباب مهیا کن آن جان که می آید
۴
زان خال و خط مشکین با جمله بلا دیدم
این آیت رحمت بین در شان که می آید
۵
ای ترک، مگو آخر بهر دل مسکینی
کز سوی تو بر جانم پیکان که می آید
۶
خود نامه خویش آورد از بهر قصاص من
سر خاک ره قاصد فرمان که می آید
۷
سیل مژه را رخنه انباشه شد، یارب
کان آب به چشم من تازان که می آید
۸
خسرو به رهش باری قربان شد و بریان هم
تا باز ببین کان هم مهمان که می آید
نظرات