امیرخسرو دهلوی

امیرخسرو دهلوی

شمارهٔ ۵۱۸

۱

ما را غم آن شوخ، اگر بنده نسازد

این غمزده با حال پراکنده نسازد

۲

شیرین دهنش نازده صنع خدایست

ورنه لب مردم ز شکر خنده نسازد

۳

سر تا به قدم جمله هنر دارد و خوبی

عیبش همه آن است که با بنده نسازد

۴

اکنون که مرا کشت، بگویند که باری

خود را به ستم غمکش و شرمنده نسازد

۵

جانا، ز غمت مردم و از جور برستم

گر بار دگر لعل توام بنده نسازد

۶

گفتی که به افتادگی خویش دلت سوخت

خود را که بود پیش تو کافگنده نسازد؟

۷

آخر ز دل خسرو بیچاره برون شو

کاین خانه درین آتش سوزنده نسازد

تصاویر و صوت

نظرات