
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۵۵۹
۱
جفا کن بو که این دل بازگردد
دمی با جان من دمساز گردد
۲
به رعنایی چنین مخرام و مستیز
که شهری نیم کشت ناز گردد
۳
چو نامت گویم و ناله برآرم
دل و جان همره آواز گردد
۴
نگویم حال خود با کس نخواهم
که کس با درد من انباز گردد
۵
چو ما مردیم بگشا روی و بگذار
که درهای قیامت باز گردد
۶
چه حد هر خسیسی لاف عشقت
مگس نبود که صید باز گردد
۷
چه جای عافیت باشد دلی را؟
که گرد غمزه غماز گردد
۸
گر آهو چند تگ دارد، نشاید
که گرد ترک تیرانداز گردد
۹
کند افسانه روز بد خویش
شبی گر خسروت همراز گردد
نظرات