
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۶۱۱
۱
باز آن بلای عاشقان اینک به صحرا می رود
دیوانه باز آید همی آنکو تماشا می رود
۲
کشته کسان را سو به سو، خصمان خود در جستجو
من در نهان لرزان ازو، او آشکارا می رود
۳
او در ره و بر من ستم، کای من هلاک آن قدم
ور خود نخواهد کشتنم، هیچش مگو تا می رود
۴
از ما زمانی یاد کن، ویران دلی آباد کن
امروز باری شاد کن، جانی که فردا می رود
۵
گر می بپوسم در کفن، ای باد گلبوی چمن
آنجا فشانی خاک من کان سرو رعنا می دهد
۶
دل را به حیله هر زمان دل می دهم تا بی توان
چون باز از دستم عنان بسته همان جا می رود
۷
نظارگی را از برون سهل است دستی پر ز خون
ای یوسف، اینجا بین که چون خون زلیخا می رود
۸
ای پاسبان آن سرا، تو نیز پنداری چو ما
لیکن چه آگاهی ترا زان شب که بر ما می رود؟
۹
گر چه شدم شیدا ازو، هم نیست کام ما ارزو
بیهوده خسرو را ازو عمری به سودا می رود
تصاویر و صوت

نظرات