
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۷۰۸
۱
شب زیاد تو مرا تا به سحر خواب نبرد
دیده آبی زد و از دیده من تاب نبرد
۲
من بدین خواب نخفتم که ببینم رویت
ناگهان روی تو دیدم همه شب خواب نبرد
۳
می برد آب دو چشمم که خیالی شده ام
خوش خیال تو که از دیده من آب نبرد
۴
دل سنگین تو وزنم ننهد، وه که کسی
سنگ قلب تو ازین سینه قلاب نبرد
۵
نامسلمان دل من در خم ابروی تو مرد
هیچ کس هندوی ما را سوی محراب نبرد
۶
زین رخ زرد چه پیچم سخنی در زلفت
هیچ کس حاجت زرگر به سر تاب نبرد
۷
زخمهایی که ز نوک قلمت بود در او
در دل خویش نگه داشت، به اصحاب نبرد
۸
رقعه ای دوش فرستادی و مسکین خسرو
خواند در روشنی آه و به مهتاب نبرد
نظرات