
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۷۱
۱
جانا، به پرسش یاد کن روزی من گم بوده را
آخر به رحمت باز کن آن چشم خواب آلوده را
۲
ناخوانده سویت آمدم، ناگفته رفتی از برم
یعنی سیاست این بود فرمان نافرموده را
۳
رفتی همانا وه که من زنده بمانم در غمت
یارب، کجا یابم دگر آن صبر وقتی بوده را
۴
باز آی و بنشین ساعتی، آخر چه کم خواهد شدن
گر شاد گردانی دمی یاران غم فرموده را
۵
کشتی مرا و نیستم غم جز غم نادیدنت
گر می توانی باز بخش این جان نابخشوده را
۶
ناصح به ترک گلرخان تا چند پندم می دهی
چون خارخارم به نشد، بگذار این بیهوده را
۷
پیموده ساقی در قدح بیهوشی عشاق را
گویی فزون با بنده داد آن ساغر پیموده را
۸
دستی بسودم بر لبت، تلخی بگفتی چیست این؟
کز زهر دادی چاشنی چندین نبات سوده را
۹
سودای خسرو هر شبی پایان ندارد هیچ گه
آخر گره بر زن یکی آن جعد ناپیموده را
تصاویر و صوت

نظرات
امین کیخا