
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۷۲
۱
چو خواهی برد روزی عاقبت این جان مفتون را
گه از گاهی به من بنمای باری صنع بیچون را
۲
تو می کن هر چه خواهی، من نیارم دم زدن زیرا
که گر چه خون کند سلطان، نیارند از پی خون را
۳
نخواهم داد دربان ترا بهر درون زحمت
بسنده ست آنکه بوسم گه گهی دیوار بیرون را
۴
دل من نامه در دست و خون دیده عنوانش
بس از غمازی عنوان برون بر حال مضمون را
۵
شب آمد روز عیشم را و من با سوخته جانی
همی جویم چراغ افروخته آن روز میمون را
۶
نه شبهای من بد روز از اینسان ست بی پایان
ولی یارب، مبادا روز نیک آن زلف شبگون را
۷
تو آن مرغی که آزادی و در دامی نیفتادی
سزد، گر شکرگویی روز و شب بخت همایون را
۸
چو لیلی بیند آن مجنون شراب از خون خود نوشد
به از سنگ ستمگاران نباشد نقل مجنون را
۹
همه کس فتنه شد بر گفته خسرو مگر چشمت
اثر در جاودان هرگز نباشد سحر و افسون را
نظرات