
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۷۲۸
۱
تو که روزت به نشاط دل و جان میگذرد
شب، چه دانی، که مرا بیتو چه سان میگذرد؟
۲
آب خوش میخورد این خلق ز سیل چشمم
بس که دلسوخته زان آب روان میگذرد
۳
قامتت راست چو تیر است و عجایب تیری
که ز من دور و مرا در دل و جان میگذرد
۴
ناوک چشم توام میکشد و غیرت هم
که چرا در دل و جان دگران میگذرد؟
۵
باش از من شنو، ای جان، غم دل چند خوری
جان، دل این است که ما را به زبان میگذرد
۶
دل گم کرده همیجوید خلقی در خاک
اندر آن راه که آن سرو روان میگذرد
۷
سوز جانهاست، مبادا که رسد در گوشت
نالهها کز دل خسرو به دهان میگذرد
تصاویر و صوت


نظرات