
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۷۴۰
۱
باز عشق آمد و دیوانگیم پیش آمد
بر دلم از مژه غمزه زنی نیش آمد
۲
خرد و صبر سر خویش گرفتند و شدند
هر چه آمد ز برای دل درویش آمد
۳
دی به نظاره او رفت رهی بر سر راه
یک نظر دید، چو باز آمد، بی خویش آمد
۴
گفتم، ای دل، مرو آنجا که گرفتار شوی
عاقبت رفتی و آن گفت منت پیش آمد
۵
برده بودم ز جفاهای فلک جان، لیکن
چه کنم، ناز تو، جانا، قدری بیش آمد
۶
چشم من می پرد امروز، کرا خواهد دید؟
مگر آن کافر ناوک زن بدکیش آمد
۷
خسروا، عشق همی باز و به خوبان می زی
عقل بگذار که او عاقبت اندیش آمد
نظرات