
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۷۵۶
۱
زلف تو زان گره سخت که بر جانم زد
دم باقی دو سه پیمانه که بتوانم زد
۲
در دلم گشت همان لحظه کز او جان نبرم
کز سر ناز، یکی غمزه پنهانم زد
۳
یار پیکان زد و من در هوس آن مردم
که زنم بوسه بران دست که پیکانم زد
۴
ای اجل، آن قدری صبر کن امروز که من
لذتی گیرم از آن زخم که بر جانم زد
۵
دیدمش از پس عمری و همی مردم زار
تشنه در بادیه هجر که بارانم زد
۶
خلق گویند بدینگونه چرایی، چه کنم؟
رهزنی آمد و راه دل ویرانم زد
۷
نه من از خویش چنین سوخته خرمن شده ام
تو شدی شمع دل، آتش به جگر زانم زد
۸
پادشه چوب خلیفه خورد و فخر کند
من درویش ز چوب تو که دربانم زد
۹
بس نبوده ست پریشانی خسرو ز فلک
وه کجا هجر تو بر حال پریشانم زد
تصاویر و صوت

نظرات