
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۷۷۴
۱
منم امروز حدیث تو و مهمانی چند
پاره از دیده و دلها همه بریانی چند
۲
هر زمان کاتش سودای تو افزود عشق
جای خاشاک بر آتش فگند جانی چند
۳
دی سوی سوختگان دید و گفتی که که اند
کافرا، گیر به بتخانه مسلمانی چند
۴
تا تو از خانه برون آیی، هر دم چاک است
بر سر کوی تو دامان و گریبانی چند
۵
من ندانم که چه مرغم به یکی گلشن اسیر؟
که رود آخر هر مرغ به بستانی چند
۶
ما پریشان دل و او می گذرد مست، او را
چه غم، ار جمع نگردند پریشانی چند؟
۷
خنده بیخبران است چو رنج دل ما
می ندانیم چه رنجیم ز نادانی چند؟
۸
حال ما دیده ای، گر، ای صبا، آن سو گذری
بدهی یادش ازین بی سر و سامانی چند
۹
خسروا، بر دل آتشکده بسیار گری
کاین جهنم نشود کشته به بارانی چند
نظرات