
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۸۷۲
۱
زان گل که اندکی بته مشک ناب شد
بسیار خلق از مژه در خون خضاب شد
۲
در خردگیش دیدم و گفتم که مه شوی
او خود برای سوزش خلق آفتاب شد
۳
آن سادگی که داشت، به سرخی شدش به دل
قندی که داشت نیشکر او، شراب شد
۴
بهر خدا دگر به دل من گذر مکن
ای چشمه حیات که خون من آب شد
۵
جز بوی خون نیامد از او در دماغ من
از زلف او گهی که جهان مشک ناب شد
۶
ای پندگوی، نزد تو سهل است عشق،لیک
مسکین کسی که جان و دل او خراب شد
۷
دی در چمن شدم بگشاید مگر دلم
آهی زدم که آن همه گلها گلاب شد
۸
در خواب پیش چهره خسرو پدید گشت
سلطان گذشت و قصه ما نقش آب شد
تصاویر و صوت

نظرات