
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۸۷۵
۱
گفتی دلت مرا شد و از من جدا نشد
گو شو از آن هر که شود، گر مرا نشد
۲
خورشید من خیال تو از من گهی نرفت
مانند سایه ای که ز مردم جدا نشد
۳
روزی صبا نرفت به کویت که هردمی
صد جان پاک همره باد صبا نشد
۴
پرسی مرا که از چه چنین مبتلا شدی؟
آن کیست کو بدین ترا مبتلا نشد؟
۵
بسیار داشتم دل آباد را خراب
مانا رها شود تپش من، رها نشد
۶
در گردن من، آن همه خونها که می کند
خونریز ما که هیچ خدنگش خطا نشد
۷
دی گرم راند رخش بسی دیده خاک گشت
بدبختیم که چشم منش زیر پا نشد
۸
کردم میان خون جگر آشنا بسی
کان آشنای خون دلم آشنا نشد
۹
چشم وصال نیست در این چون رضای دوست
شک خدا که حاجت خسرو روا نشد
نظرات