امیرخسرو دهلوی

امیرخسرو دهلوی

شمارهٔ ۸۹۴

۱

مهی گذشت که چشمم خبر ز خواب ندارد

مرا شبی ست سیه رو که ماهتاب ندارد

۲

به جان دوست که مرده هزار بار به از من

که باری از دل بدخوی من عذاب ندارد

۳

تو ای که با مه من خفته ای به ناز، شبت خوش

منم که روز مراد من آفتاب ندارد

۴

چه گویمت که بخوابم بس است دیدن رویت

مخند بیهده بر بیدلی که خواب ندارد

۵

نه عقل ماند و نه دانش، نه صبر ماند و نه طاقت

کسی چنین دل بیچاره خراب ندارد

۶

به کوی تو همه روی زمین به گریه بنشستم

هنوز بر در تو روی زردم آب ندارد

۷

ز حال خسرو پرسی، چه پرسیش که ز حیرت

به پیش روی تو جز خامشی جواب ندارد

تصاویر و صوت

نظرات