
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۹۰۰
۱
ز گشت مست رسید و به هوش خویش نبود
دلم ز صبر بسی لاف زد، ولیش نبود
۲
زدند راه دلم آهوان بی انصاف
که از هزار خدنگش یکی به کیش نبود
۳
به صد هزار دلش عاشقان خریدارند
بهای یوسف اگر هفده قلب بیش نبود
۴
دل او فگند مرا در چه زنخدانش
وگرنه چشم من خون گرفته پیش نبود
۵
نبود امشب سوزنده مرا جز تپ
دل ار چه بود، ولیکن به دست خویش نبود
۶
نمک به ریش من، ای پارسا، مزن از پند
به شکر آنکه دلت هیچگاه ریش نبود
۷
خوش است عشق به گفتن، ولی چه دانی درد
ترا که بود لبی و نمک به ریش نبود
۸
چو وصل می طلبی خسرو، از بلا مگریز
که در جهان عسلی بی گزند نیش نبود
نظرات