
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۹۳۰
۱
سرم فدات چو تیغ تو گرد سر گردد
دلم نماند که تیر ترا سپر گردد
۲
بزن تو تیر که من آن سپر نمی خواهم
که دیده را ز رخت مانع نظر گردد
۳
چو بر زمین گذری هیچ جانور نزید
ولی به زیر زمین مرده جانور گردد
۴
مخور فریب جوانی به حسن ده روزه
که آفتاب چو بر اوج رفت در گردد
۵
تو برنگشتی، جانا که بخت پاسم داد
مباد هیچ کسی را که بخت برگردد
۶
خیال تست شب و روز چشم من، شک نیست
که گل فروش به گرد گلاب گر گردد
۷
دلم به روی تو مستسقی است بر لب آب
که هر چه بیش خورد آب، تشنه تر گردد
۸
چه تاب جرعه دردی کشان عشق آرد
تنک دلی که هم از بوی بیخبر گردد
۹
ز دل چگونه فراموش گردد آنکه دمی
هزار بار به جان خراب در گردد
۱۰
نه آرزوست که خسرو به درد گرید، لیک
چو دل بسوزد ناچار دیده تر گردد
نظرات