امیرخسرو دهلوی

امیرخسرو دهلوی

شمارهٔ ۹۳۴

۱

نسیم زلف تو دل را درون بجنباند

بلاست چشم تو چون تیغ خون بجنباند

۲

چو باد بر سر زلفت رود ز هر جانب

بسا که سلسله های جنون بجنباند

۳

یکی نمی زند و دل همی برد چشمت

چو جادویی که لب اندر فسون بجنباند

۴

بسوخت جانم و روزی دلش نشد که به درد

سری به سوز من بی سکون بجنباند

۵

بخفت بخت و فلک هم نه مهربان که گهی

ز خواب پهلوی بخت نگون بجنباند

۶

میان خلق مگیرم که ناله ای دارم

که دردهای کهن از درون بجنباند

۷

تو پا به هوش نه، ای مست نازپرورده

که عرش را دم خسرو ستون بجنباند

تصاویر و صوت

نظرات