امیرخسرو دهلوی

امیرخسرو دهلوی

شمارهٔ ۹۵

۱

شب به روز آمد بسی کز دل نهادی یاد را

جان ز تن آمد برون بویی ندادی باد را

۲

سر به دیوار سرایت می زنم تا بنگری

زانکه با باز شکاری خوش بود صیاد را

۳

بازوی هجرت قوی در کشتن بیچارگان

چون قصاص افزون فتد عادت شود جلاد را

۴

جان به فریادم برآمد، لیک صد جان آرزو

بشنوی و راه ندهی سوی جان فریاد را

۵

ای که می گویی که وقتی لوح صبرت باد برد

سالها شد تا فرامش کرده ام آن یاد را

۶

این همه خونابه کاشامم همی زین روز بد

بهترین روزی خلل اندازد این بنیاد را

۷

چند گریم چون سیه رویی عشقم از قضاست

آب کی شستن تواند داغ مادرزاد را

۸

تا به سوی گفت شیرین ست، دل خارا و کوه

کندن از ناخن چو گل چیدن بود فرهاد را

۹

نوک مژگان تو در دل ماند خسرو را چنانک

در رگ بیمار نشتر بشکند فصاد را

تصاویر و صوت

نظرات