
امیرخسرو دهلوی
شمارهٔ ۹۶
۱
من ز بهرت دوست دارم جان عشقاندیش را
کز سگان داغ او کردم دل درویش را
۲
وقت را خوش دار بر روی بتان، چون رفتنی ست
یاد کن آخر فرامش کشتگان خویش را
۳
عقل اگر گوید که عشق از سر بنه، معذور دار
دور کن از سر، ز هم عقل خیال اندیش را
۴
جان فدای دوست کن، کم زان زن هندو نهای
کز وفای شوی در آتش بسوزد خویش را
۵
درد گنج راحت است، ار مرده یابی طبع را
داغ عین مرهم است، ار پخته بینی ریش را
۶
من دل و دیده نخواهم داشتن باری دریغ
تیر تا باقی بود ترکان کافر کیش را
۷
خسروا، گر انگبین می خواهی از شکر لبان
اول اندر کام شیرین کن زبان خویش را
نظرات
میثم رمضانی عنبران