محمد کوسج

محمد کوسج

بخش ۱۱ - لشکر کشیدن برزو به سوی ایران قسمت چهارم

۱

چو بشنید ازو این سخن در نهان

بدو گفت کای پهلوان جهان

۲

درین کار دل هیچ رنجه مدار

که فردا چو با من کند کارزار

۳

بگردم به آورد با او چنان

که گردد دل پهلوان شادمان

۴

برش را بدوزم به پیکان تیر

بر خسرو آرم مر او را اسیر

۵

به خم کمندش به خاک افکنم

همی گردن و پشت او بشکنم

۶

چنین گفت رستم به سالارخوان

که پیش آر و فرزانگان رابخوان

۷

نشستند گردان و رستم به هم

همی گفت هر کس خود از بیش و کم

۸

شب تیره گشت از جهان ناپدید

سپیده ز روی هوا بردمید

۹

خروش خروس آمد و زخم کوس

بفرمود خسرو به سالار طوس

۱۰

به پیلان و مردان بپوشان زمین

سواران شمشیر زن برگزین

۱۱

چنان کن که چون روز گردد همی

زمین را به مردی نوردد همی

۱۲

فریبرز با کاویانی درفش

همان نامداران زرینه کفش

۱۳

ببندند دامن به دامن درون

به میدان به شمشیر ریزند خون

۱۴

ز دل ترس یک باره بیرون کنند

ز کین دشت آورد پر خون کنند

۱۵

وزین روی افراسیاب دلیر

بغرید بر سان آشفته شیر

۱۶

به پیران چنین گفت کای نامدار

سپه را به آیین گردان بدار

۱۷

بفرمای تا همچو دی سر به سر

ببندند بر جنگ جستن کمر

۱۸

ز زربفت ده پنج بر گستوان

یکی اسب اندر خور پهلوان

۱۹

ببر نزد برزوی آزاده خوی

بگویش که ای نامور جنگ جوی

۲۰

چو از رزم برگردی آیی برم

به دیان دادار و جان و سرم

۲۱

که ایران و توران سراسر توراست

به من بر تو را کام و فرمان رواست

۲۲

چو بشنید پیران به کردار باد

بیامد پیامش به برزو بداد

۲۳

بیاورد آن اسب و آن خواسته

یکی زین به گوهر بیاراسته

۲۴

وز آنجا بیامد به کردار شیر

بر نامور بارمان دلیر

۲۵

بفرمود تا ساز جنگ آورند

در آن کینه جستن درنگ آورند

۲۶

برآمد خروشیدن کره نای

دورویه از آن هر دو پرده سرای

۲۷

ز بانگ سواران و آوای کوس

رخ روز شد همچو شب سندروس

۲۸

ز بس نیزه و گونه گونه درفش

هوا گشت زرد و کبود و بنفش

۲۹

به کردار دریا زمین بر دمید

ز هر سوی چون شاه لشکر کشید

۳۰

سواران به میدان دوان تاختند

به گرز گران گردن افراختند

۳۱

چو خسروچنان دید کافراسیاب

ز مردان زمین کرد دریای آب

۳۲

به ایرانیان گفت چندین درنگ

ز بهر چه سازید بر دشت جنگ

۳۳

بجوشید بر زین و جنگ آورید

سر دشمنان زیر سنگ آورید

۳۴

درین بود خسرو که برزو دلیر

به میدان در آمد به کردار شیر

۳۵

کمانی به بازو و نیزه به دست

به کردار پیل بر آشفته مست

۳۶

یکی ترک زرین نهاده به سر

ببسته میان را به زرین کمر

۳۷

جهنده ستورش چو باد بزان

چنین گفت برزو به ایرانیان

۳۸

که آن مرد نام آورجنگ جوی

که با من به میدان در آورد روی

۳۹

همانا که شد سیر از کارزار

نیامد به ناورد شیر شکار

۴۰

کجا شد فریبرز کاوس و طوس

کز آورد شد روی شان سندروس

۴۱

همانا که نایند پیشم به جنگ

چه سنجد همی غرم پیش پلنگ

۴۲

چو بشنید ازو شاه گند آوران

چنین گفت زآن پس به نام آوران

۴۳

ز لشکر یکی مرد بیرون شوید

به آورد با او به هامون شوید

۴۴

به آورد با او کمین آورید

ز اسبش به روی زمین آورید

۴۵

از ایرانیان کس نشد کینه خواه

فرو ماند بر جای شاه و سپاه

۴۶

فرامرز جوشید از پیش صف

همی بر لب آورد از کینه کف

۴۷

بدو گفت گرگین که ای نامدار

هماوردت آمد بر آرای کار

۴۸

فرامرز گفت ای گو نام جوی

از ایدر برو تا زنان پیش اوی

۴۹

به آورد با او زمانی بگرد

به نیزه برآور به خورشید گرد

۵۰

بدان تا ببینم که برزو به جنگ

چه سازد به کین و چه گیرد به چنگ

۵۱

بدو گفت گرگین بدین کیمیا

فکندی تنم در دم اژدها

۵۲

اگر من بتابم ز فرمانت سر

نخوانند گردان مرا کینه ور

۵۳

برفتم من اکنون به فرمان تو

به دیان دادار و پیمان تو

۵۴

چو بینی کزو بر من آید ستم

نباشی برین جای بر بیش و کم

۵۵

بیایی به میدان این جنگ جوی

نمانی که آرد مرا بد به روی

۵۶

که دانم که با او نتابم به جنگ

به آوردگه چون گشاید دو چنگ

۵۷

بگفت این و آمد به میدان دوان

به برزو چنین گفت کای پهلوان

۵۸

چه تازی به میدان تو را کین ز کیست

که گردون به مرگ تو خواهد گریست

۵۹

بدو گفت برزوی کای نامدار

برآشفت با تو مگر روزگار

۶۰

همانا که از خویش سیر آمدی

که چونین به چنگال شیر آمدی

۶۱

بغرید و چون شیر نر بردمید

بزد دست و گرز گران بر کشید

۶۲

ز بازو برون کرد گرگین کمان

یکی تیر زد بر سر پهلوان

۶۳

به افسون و نیرنگ و چاره به دشت

زمانی بر آورد با او بگشت

۶۴

دو لشکر نظاره بر آن هر دوان

که چون گشت خواهد سپهر روان

۶۵

به میدان نگه کرد شاه جهان

فرامرز را گفت کای پهلوان

۶۶

نباید که بر دست این نامدار

شود کشته گرگین درین کارزار

۶۷

در آمد به میدان چو غرنده شیر

جوان جهان جوی، گرد دلیر

۶۸

به برزوی شیراوزن آواز داد

که ای پهلوان زاده پاک زاد

۶۹

نه مرد نبرد تو است این سوار

هماوردت آمد برآرای کار

۷۰

به گرگین چنین گفت کای نامور

بمان تا ببندم به کینش کمر

۷۱

چو برزوی جنگاور او را بدید

بپژمرد بر جای و دم در کشید

۷۲

فرامرز را دید با یال و برز

کمانی به بازوش و در دست گرز

۷۳

دلش گشت در بر ز اندیشه خون

تو گفتی ز زین اندر آمد نگون

۷۴

به نرمی بدو گفت کای جنگ جوی

چه تازی به میدان چنین پوی پوی

۷۵

به آوردگاه از چه دیرآمدی

همانا که از جنگ سیر آمدی

۷۶

فرامرز گفت ای سپهدارتور

همی رزم باشد مرا جای سور

۷۷

چو دی بازگشتم ز آوردگاه

خود و نامداران ایران سپاه

۷۸

به می شاد بودند گردان همه

خود و شاه (و) گردن کشان رمه

۷۹

مرا شاه ازایشان فزون داد می

همی خورد بر یاد کاوس و کی

۸۰

چو برزوی بشنید آواز اوی

بدانست آن چاره و راز اوی

۸۱

چنین گفت با خویشتن کاین سوار

چو آشفته شیری به دشت شکار

۸۲

نه آن نامور مرد پرخاش جوست

به آواز و پیکار باری نه اوست

۸۳

سپهدار برزوی آواز داد

فرامرز را گفت کای پاک زاد

۸۴

مرا در دل افتاد دیگر گمان

به خورشید و شمشیر و گرز گران

۸۵

که آن مرد کو کرد با من نبرد

ز خورشید رخشان برآورد گرد

۸۶

کجا شد که امروز نامد به جنگ

به دریا درون شد مگر چون نهنگ

۸۷

همی گرز و این نیزه و بادپای

همی جوشن و تیر و رومی قبای

۸۸

که با توست با او بد اندر نبرد

نداری تو خود تاب مردان مرد

۸۹

چه نیرنگ سازی به میدان کنون

به چاره به آورد سازی فسون

۹۰

فرامرزگفتش که دیوانه ای

چنین با خرد از چه بیگانه ای

۹۱

همانا که با تو من اندر نبرد

به گردون برانگیختم تیره گرد

۹۲

نداری همانا کنون تاب جنگ

همی چاره جویی ز جنگ پلنگ

۹۳

نشان تهمتن همه باز داد

جوان خیره اندر گمان اوفتاد

۹۴

بدو گفت برزوی کای پهلوان

چه نامی و نام تو چیست ازگوان؟

۹۵

فرامرز گفتش که من رستمم

هم از تخمه نامور نیرمم

۹۶

منم پور دستان سام سوار

نیارد به مردی چو من روزگار

۹۷

همه کام من جنگ شیران بود

نشاطم ز خون دلیران بود

۹۸

دل لشکر شاه افراسیاب

شد از آتش تیغ تیزم کباب

۹۹

بدو گفت رستم که نام تو چیست

که زاینده را بر تو باید گریست

۱۰۰

چو بشنید برزوی بگریست زار

ز دیده ببارید خون بر کنار

۱۰۱

ز سهراب یاد آمدش از پدر

بدو گفت کای گرد پر خاشخر

۱۰۲

تو را چون سواران دل و شرم نیست

کسی را به نزدیکت آزرم نیست

۱۰۳

که چونان سواری ابا شاخ و یال

فراوان به مردی و اندک به سال،

۱۰۴

بکشتی چنان نامور مرد را

برآوردی از جان او گرد را

۱۰۵

دلت را بر او بر نیاورد مهر

همی آب شرمت نیامد به چهر

۱۰۶

فرامرز گفتش که ای نام جوی

ز بهر تن خویشتن چاره جوی

۱۰۷

که من با تو پیکار چونان کنم

که زاینده را بر تو گریان کنم

۱۰۸

به نوک سنان دیده ات بر کنم

تنت را به خاک سیاه افکنم

۱۰۹

بگفت این وآمد دوان سوی جنگ

یکی گرزه گاو پیکر به چنگ

۱۱۰

بغرید مانند دریا دلیر

به برزو در آمد به کردار شیر

۱۱۱

برآورد بازو و برگفت نام

که من رستمم، پور دستان سام

۱۱۲

سپر بر سر آورد برزو چو باد

فرامرز بازو بر و بر گشاد

۱۱۳

همی کوفت چون پتک آهنگران

چنان چون بود زخم گند آوران

۱۱۴

نجنبید بر زین سپهدار نو

تو گفتی همی گردش افشاند گو

۱۱۵

برانگیخت برزوی باره زکین

بلرزید گفتی ز تابش زمین

۱۱۶

برآورد گرز گران را به دوش

همی کوفت تا گشت بی تاب و توش

۱۱۷

ز بس زخم کوپال بر دشت کین

تو گفتی که شد پاره روی زمین

۱۱۸

ز بس تاب او اسب را رفت هوش

فرو رفت دستش به سوراخ موش

۱۱۹

بیفتاد برزوی چون پیل مست

فرامرز بگشاد آن گاه دست

۱۲۰

کمندش ز فتراک زین برگشاد

درافکند در گردن پاک زاد

۱۲۱

چنین گفت کاین را به نزدیک شاه

برم تا ببینند شاه و سپاه

۱۲۲

بیفشارد ران و برانگیخت اسب

خروشید مانند آذرگشسب

۱۲۳

چو از دورافراسیاب آن بدید

بزد دست و تیغ از میان بر کشید

۱۲۴

به لشکر چنین گفت جنگ آورید

سر نامور زیر سنگ آورید

۱۲۵

ممانید کایرانیان دررسند

جهان جوی نو را به هم برزنند

۱۲۶

چو بشنید پیران بر آشفت سخت

همی گفت کامروز برگشت بخت

۱۲۷

بیاورد نام آوران صد هزار

همه نیزه داران خنجر گزار

۱۲۸

چو نزد جهان جوی نو تاختند

به کین دلیران سر افراختند

۱۲۹

چنین گفت پیران که جنگ آورید

همه رای و رسم پلنگ آورید

۱۳۰

جهان پهلوان در میان آورید

سرش را به گرز گران بشکنید

۱۳۱

بدان تا مر اورا به چنگ آورید

بر آورده نامش به ننگ آورید

۱۳۲

چو کیخسرو از پشت پیل آن بدید

خروشی چو شیر ژیان بر کشید

۱۳۳

که ای نامداران نبرد آورید

سر دشمنان زیر گرد آورید

۱۳۴

سبک تیغ تیز از میان برکشید

به نزد فرامرز رستم کشید

۱۳۵

که برزو بپیچید ز خم کمند

سر وپایش آورده جمله به بند

۱۳۶

نباید که وی را ستانند باز

شود دیگر این کار بر ما دراز

۱۳۷

چو بشنید گودرز و گرگین و گیو

همان نامداران و گردان نیو

۱۳۸

همه نامداران ایرانیان

بر آن جنگ بستند یکسر میان

۱۳۹

فریبرز کاووس و گستهم و طوس

ببستند بر کوهه پیل کوس

۱۴۰

چو رستم شد آگاه از آن کارزار

وز آن گردش و بخشش و گیر و دار

۱۴۱

زواره بفرمود تا بر نشست

خود و نامداران خسرو پرست

۱۴۲

ز لشکر برون کن سواری هزار

فرامرز را باش در جنگ یار

۱۴۳

نباید که دشمن شود چیره دست

رها گردد از بند، آن پیل مست

۱۴۴

زواره چو آمد به نزدیک اوی

همی تاخت بر هر سویی جنگ جوی

۱۴۵

به گردش درون لشکری جنگ ساز

همی کرد بر لشکر ترک تاز

۱۴۶

ز فتراک بگشاده پیچان کمند

یکی ژنده پیل آوریده به بند

۱۴۷

بر آن خاک برزوی چون پیل مست

به خم کمند اندرون یال و دست

۱۴۸

فرامرز تن را نهاده به جنگ

همی تاخت هر سوی همچون پلنگ

۱۴۹

به یک دست گرز و به دیگر عنان

کیانی کمر بسته اندرمیان

۱۵۰

زواره چو دیدش بر آن ساز جنگ

به میدان در آمد بیازید چنگ

۱۵۱

به یک حمله بر هم شکستش سپاه

پراکنده شد لشکر کینه خواه

۱۵۲

به نزد فرامرز آمد چو باد

بدو گفت کای شیر فرخ نژاد

۱۵۳

چه داری مر این دیو را سر به بند

به خاکش در آور ز خم کمند

۱۵۴

به من ده تو این را و بگشای دست

به پیران و هومان چو آشفته مست

۱۵۵

فرامرز گفت ای دلاور سوار

مر این را ببر تا بر شهریار

۱۵۶

به مردی مر این را از ایدر ببر

به نزد سواران پرخاشخر

۱۵۷

یکی انجمن لشکر نامور

ببر همچنین تا بر تاجور

۱۵۸

وز آنجا به نزد جهان پهلوان

بدان تا شود شاد و روشن روان

۱۵۹

ببیند همی پهلوی و یال اوی

که چون بود پیکار پرخاشجوی

۱۶۰

بدو داد آن گاه خم کمند

سر و پای برزوی کرده به بند

۱۶۱

زواره به اسب اندر آورد پای

همی تاخت تا سوی پرده سرای

۱۶۲

پیاده، دوان، دست بسته چو سنگ

همی برد برزوی را چون پلنگ

۱۶۳

سواران به گردش دوان زابلی

کشیده همه خنجر کابلی

۱۶۴

چو از دور افراسیاب آن بدید

به پیران ویسه همی بنگرید

۱۶۵

که لشکر بران سوی برزوی شیر

سر نامداران در آور به زیر

۱۶۶

که بردند برزوی را تا زنان

پیاده به ایران و بر سر زنان

۱۶۷

بکوشید و وی را به چنگ آورید

مگر پهلوان را به چنگ آورید

۱۶۸

بگفت این و از جای انگیخت اسب

بیامد به کردار آذرگشسب

۱۶۹

زواره چو از دور او را بدید

بزد دست و گرز گران بر کشید

۱۷۰

همه لشکر ترک پیرو جوان

گشادند بازو به تیر وکمان

۱۷۱

زواره چو دید آن چنان خیره شد

جهان پیش چشمش همه تیره شد

۱۷۲

به دل گفت ترسم که آمد زمان

رها گردد از بند شیر ژیان

۱۷۳

بماند سرم زیر ننگ اندرون

تهمتن ببارد بدین کینه خون

۱۷۴

به نزد فرامرز هومان به کین

همی بر نوردید روی زمین

۱۷۵

ز هر سو کمین کرده بر پهلوان

فرامرز را کرده اندر میان

۱۷۶

ز هر سو که رفتی جهان جوی مرد

بر آوردی از جان بدخواه گرد

۱۷۷

بسی نامداران لشکر بکشت

چو لشکر چنان دید بنمود پشت

۱۷۸

به هومان چنین گفت ای بدکنش

سزاوار پیغاره و سرزنش

۱۷۹

چرا چون زنان چاره جویی به جنگ

کمین آوری پیش جنگی پلنگ

۱۸۰

چو من با تو روی اندر آرم به روی

همه پشت بینم ز پیکار روی

۱۸۱

خود و نامداران به بیراه و راه

شوی تا به نزدیک توران سپاه

۱۸۲

بدو گفت هومان که ای نامور

از آن راه گیریم به پیروزگر

۱۸۳

که برزوی نام آور از بند تو

شود رسته از چنگ و پیوند تو

۱۸۴

از آن نامداران توران سپاه

بگیرند پیش تو هر سوی راه

۱۸۵

جهاندار افراسیاب دلیر

به جنگ زواره ست مانند شیر

۱۸۶

بپیچید از آن گفت او جنگ جوی

برانگیخت باره به پیکار اوی

۱۸۷

چو دیدند ایرانیان جنگ اوی

به پیکار توران نهادند روی

۱۸۸

بجنبید کیخسرو از پشت پیل

زمین گشت بر سان دریای نیل

۱۸۹

دو لشکر به جنگ اندر آویختند

همی یک به دیگر بر آمیختند

۱۹۰

پدر را ندانست فرزند باز

چو بیژن چنان دید جنگ دراز

۱۹۱

یکی بر خروشید چون پیل مست

به گرزگران برد آن گاه دست

۱۹۲

به گودرزیان گفت جنگ آورید

مگر نامداران به چنگ آورید

۱۹۳

ببندیم دامن یک اندر دگر

به ترکان نماییم یکسر هنر

۱۹۴

برفتند گودرزیان ده هزار

سر افرازشان بیژن نامدار

۱۹۵

بر آن سو کجا بود افراسیاب

جهان کرد مانند دریای آب

۱۹۶

بدو گفت کای ترک شوریده بخت

که گرید همی بر تو بر تاج و تخت

۱۹۷

تو را نیست جز چاره جستن به جنگ

چو روبه گریزی ز پیش پلنگ

۱۹۸

چنین است آیین نام آوران

به پیکار شیران و گند آوران

۱۹۹

تو را آمدن ایدر از بهر چیست

همانا ندانی که این مرد کیست

۲۰۰

سر تو نشد سیر ازین داوری

که هر دم یکی مرد نو آوری

۲۰۱

سپاری مر او را به شمشیر تیز

نبیند از آن پس ز تو جز گریز

۲۰۲

زواره چو بشنید آواز اوی

به جنگ اندرون چاره و ساز اوی

۲۰۳

که بیژن بدان سوی لشکر کشید

خروشان چو دریای کین بردمید

۲۰۴

به بیژن چنین گفت کای نامور

به گردان ز مردی بر آورده سر

۲۰۵

تو این نامور بسته زین در ببر

به نزدیک گردان پیروزگر

۲۰۶

که تا من نمایم به افراسیاب

بدین خاک تیره یکی رود آب

۲۰۷

به بیژن سپرد آنگهی بسته را

چنان نامور مرد دل خسته را

۲۰۸

وزان پس بزد دست و گرزگران

بر آورد چون پتک آهنگران

۲۰۹

در آن لشکر شاه ترکان فتاد

چو آشفته دریا و چون تند باد

۲۱۰

پراکند از یکدگرشان چنان

که باد خزان برگ های رزان

۲۱۱

چو نزدیکی شاه ترکان رسید

خروشی چو شیر ژیان بر کشید

۲۱۲

گرفتش کمرگاه مرد دلیر

بر آن سان که غرم ژیان نره شیر

۲۱۳

به ابرو درافکند از خشم چین

بدان تا مر او را رباید ز زین

۲۱۴

بزد دست افراسیاب دلیر

گرفتش کمرگاه ارغنده شیر

۲۱۵

همی زور کرد این بر آن، آن بر این

بدان تا در افتد یکی را ز زین

۲۱۶

زواره در این بود کز پس دوان

سواری در آمد چو شیر ژیان

۲۱۷

سپهدار شیده که روز نبرد

به مردی بر آوردی از شیر گرد

۲۱۸

ز تخم فریدون (و) افراسیاب

پناه بزرگان و زیبای گاه

۲۱۹

بر آورد ناگاه گرز گران

بدان تا زند بر سر پهلوان

۲۲۰

ز نیرو تکاور در آمد به روی

بیفتاد از پشت او کینه جوی

۲۲۱

هم اندر زمان اسب بر پای جست

یکی دست مرد سپهبد بخست

۲۲۲

زواره کمرگاه افراسیاب

گرفته ز هر دو شده زور و تاب

۲۲۳

ز بس زور و پرخاش پیر و جوان

تو گفتی ندارند در تن روان

۲۲۴

بپالود از هر دو تن خون و خوی

هم از پهلوان زاده و هم ز کی

۲۲۵

دل هر دو در بر طپیدن گرفت

چو خونشان ز ناخن چکیدن گرفت

تصاویر و صوت

برزونامه منسوب به خواجه عمید عطاء بن یعقوب (عطائی رازی) و داستان کک کوهزاد به کوشش سید محمد دبیرسیاقی - عطاء بن یعقوب - تصویر ۷۲

نظرات