محمد کوسج

محمد کوسج

بخش ۱۳ - آمدن بیژن و آوردن برزوی رستم زال را قسمت دوم

۱

چنین گفت برزوی آن گه بدوی

که ای نامور دلبر خوب روی

۲

چگونه ست آن زن به دیدار و موی

چه می جوید امشب در ایوان اوی

۳

چو رامشگر آن درد برزوی دید

به چربی پس آن گه سخن گسترید

۴

بدو گفت کای شاه آزادگان

چنین گفت بهرام بازارگان

۵

که بازارگان است این شهره زن

به بازارگانی سر انجمن

۶

نکو روی و آزاده و تیز هوش

ورا نام شهروی گوهر فروش

۷

به بالا بلند است و زیبا به روی

ندیدم به گیتی چنین روی و موی

۸

چنین گفت شویم به آمل بمرد

مرا و پسر را به زاری سپرد

۹

ندانم که شهرو نژاد از کجاست

همی آمدن سوی ایران چراست

۱۰

چو بشنید برزو بلرزید سخت

بپژمرد مانند برگ درخت

۱۱

سپهبد ز دیده ببارید آب

همی ریخت بر خاک در خوشاب

۱۲

ز اندیشه آن مرد، خسته روان

بدو گفت رامشگر ای پهلوان

۱۳

چه بودت که گشتی ازین سان دژم

ز دیدار من گشت شادیت کم

۱۴

چه بودت کزین سان فرورفته ای

بپژمرده روی و به دل تفته ای

۱۵

چه آمد نهیبت ز انگشتری

به من شاید ار گویی این داوری

۱۶

گلی بودی از ناز و شادی به بار

چه بودت که گشتی چنین سوگوار

۱۷

نگویی که این ناله زار چیست

تو را در دل این درد از بهر کیست

۱۸

بدو گفت برزو که ای شهره زن

سر بانوان، مهتر انجمن

۱۹

بترسم که چون بازگویم سخن

بد آید به روی تو ای نیک زن

۲۰

زنان خود ندوزند لب را به بند

بگویند و از کس ندارند پند

۲۱

نشاید همی راز گفتن به زن

نباشد به گیتی زن رای زن

۲۲

به پیش زنان راز هرگز مگوی

چو گویی همی بازیابی به کوی

۲۳

کنون گر وفا را تو پیمان کنی

مر این خسته دل را تو درمان کنی

۲۴

به سوگند و پیمان ببندی تو دست

بر آن سان که آن را نشاید شکست

۲۵

(که با کس نگویی تو این راز من

بدین کار باشی تو دمساز من)

۲۶

چو بشنید زن گفت کای پهلوان

به گردنده گردون و مهر روان

۲۷

که گر بر سرم تیغ بارد سپهر

همه تیر و زوبین زند ماه و مهر

۲۸

نگویم کسی را من این راز تو

به هر نیک و بد باشم انباز تو

۲۹

چو بشنید برزوی شد شادمان

برآن گشت خرم دل پهلوان

۳۰

چنین گفت برزو که آن شهره زن

که انگشتریش آوریدی به من

۳۱

نه گوهر فروش است و بازارگان

بر این بوم ایران و آزادگان

۳۲

ز بهر من آمد بدین جای بر

وگر نه نخواهد همی سیم و زر

۳۳

مرا گر ز ایدر رهایی بود

تو را در جهان پادشاهی بود

۳۴

هم اکنون از ایدر برو باز جای

به نرمی همان راه بربط سرای

۳۵

زمانی بر آسای با شهره زن

چو خالی شود خانه از انجمن

۳۶

بپرسش که ایدر مراد تو چیست

تو را انده و درد از بهر کیست

۳۷

همانا که برزوی را مادری

که روز و شب از درد پر آذری

۳۸

اگر مادر نامداری بگوی

که تا اندرونت بوم راه جوی

۳۹

بیامد دوان نزد شهروی زن

به دیدار او شاد شد انجمن

۴۰

بدو گفت بهرام گوهر فروش

که ای راحت جان و آرام و هوش

۴۱

زمانی دل نامور شاد دار

همه کار نابوده را باد دار

۴۲

خروشید رامشگر پهلوان

بدان سان که شد شادمان زو روان

۴۳

(چو بگذشت از شب یکی نیمه بیش

همان خواب زد بر سر و چشم نیش)

۴۴

بخفتند بهرام و فرزند و زن

بدو گفت، رامشگر رای زن

۴۵

سبک پرده راز را بردرید

چو آواز برزو به شهرو رسید،

۴۶

دلش گشت خرم از این راز او

به چاره بدانست آن ساز او

۴۷

بدو گفت کای زن تو را این که گفت

که آورد رازم برون از نهفت

۴۸

کسی در جهان از من آگاه نیست

مرا پیشه جز ناله و آه نیست

۴۹

چه دانی که برزوی را مادرم

همی از پی او به هر کشورم

۵۰

همانا که برزوت آگاه کرد

که تیره شبت نزد من راه کرد

۵۱

اگر بازگویی به من این رواست

که جان من اندر دم اژدهاست

۵۲

بگفت این و از دیده بارید خون

همی کرد ازدرد بر دل فسون

۵۳

بدو گفت رامشگر ای زن خموش

نباید که بهرام گوهر فروش

۵۴

ازین راز ما هیچ آگه شود

ز چاره مرا دست کوته شود

۵۵

مرا داد برزوی از تو خبر

فرستاد نزد توام نامور

۵۶

چو انگشتری دید در دست من

مرا گفت بنمای ای شهره زن

۵۷

چو بستاد برزوی خیره بماند

نگینش نگه کرد و نامش بخواند

۵۸

ببارید از دیده خون جگر

چنان نامور مرد پرخاشخر

۵۹

به دیان و دادار و چرخ بلند

به خورشید و شمشیر و گرز و کمند

۶۰

که سر را نپیچم ز فرمان تو

نگردم پس از عهد و پیمان تو

۶۱

مرا گفت برخیز با رای و هوش

برو شاد تا خان گوهر فروش

۶۲

بیاسای و بنشین و چیزی بزن

چو گردد پراکنده از انجمن

۶۳

پس آن گه ازو بازپرس این سخن

چو گوید همه حال سر تا به بن

۶۴

همه راز او را بجوی از نخست

بدان گه که گردد تو را این درست

۶۵

بگویش که ما را چه آمد به روی

ازین خیره سر کوژ پرخاشجوی

۶۶

کنون بازگردم بگویم بدوی

که آب مرادت روان شد به جوی

۶۷

شود شادمان پهلوان جهان

نبارد همی خون دل در نهان

۶۸

بگفت این و از خانه آمد برون

همی رفت شادان بر رهنمون

۶۹

چو آمد بر او همه باز گفت

رخ نامور همچو گل بر شکفت

۷۰

بدو گفت درمان این کار چیست

بدین درد ما را همی یار کیست

۷۱

برین بر چه سازم چه افسون کنم

که پای خود از بند بیرون کنم

۷۲

مر او را که آرد به نزدیک من

که رخشان کند جان تاریک من

۷۳

بدو گفت رامشگر ای نامدار

بسازم تو را من بدین رای کار

۷۴

یکی چاره سازم بدین کار من

از اندیشه و رای هشیار من

۷۵

بدان گه که سر برزند آفتاب

جهان گردد از وی در خوشاب

۷۶

شوم نزد آن بانو بانوان

بسازیم تدبیر ما هر دوان

۷۷

بگویم که تا اسب آرد چهار

چنان چون بود در خور نامدار

۷۸

سلاح گرانمایه و برگ راه

کمند دراز و درفش سیاه

۷۹

وزان پس بیایم بر پهلوان

بدان تا نباشی شکسته روان

۸۰

وزان پس بسازیم تدبیر کار

مگر باز بینی رخ شهریار

۸۱

همه شب همی بود در گفت و گوی

خود و نامور مرد پرخاشجوی

۸۲

چو خورشید پیدا شد از آسمان

ازو گشت روشن زمین و زمان

۸۳

دل مادر ازدرد گشته دو نیم

همه شب همی بود با ترس و بیم

۸۴

بیامد ازآن خان گوهر فروش

ز بیم روان رفته زو صبر و هوش

۸۵

پر اندیشه بنشست خسته روان

همی گفت با داور آسمان

۸۶

که ای برتر از جایگاه و زمان

ز ما باد کوته بد بدگمان

۸۷

بیامد بر او زن چاره گر

بپرسید و او را گرفتش به بر

۸۸

به شهرو چنین گفت کای نامور

همه شب به اندیشه ات، پر هنر،

۸۹

همی بود با درد و تیمار جفت

زاندیشه تا روز رخشان نخفت

۹۰

فرستاد نزد توام نامور

بدان تا ببندم به چاره کمر

۹۱

همی با تو در کار یاور بوم

به هر ره که خواهیت رهبر بوم

۹۲

کنون چاره کار برزو بساز

به گردون سر نامور بر فراز

۹۳

براندیش اکنون یکی رای زن

مرا ره نمای ای سر انجمن

۹۴

چه سازی و درمان این کار چیست

در اندیشه با ما در این یار کیست

۹۵

بیاور ستور تکاور چهار

چنان چون بود در خور کارزار

۹۶

یکی جوشن و خود و زرین سپر

یکی تیغ و ترگ و کمان و کمر

۹۷

کمندی ز ابریشم تابدار

یکی تیز سوهان همان آبدار

۹۸

همی اسب از شهر بیرون بریم

همی ساز ره را به هامون بریم

۹۹

چو تو برگ ره کرده باشی تمام

شوم نزد آن پهلو خویش کام

۱۰۰

برم نیز سوهان و خام کمند

گشایم سر و پای او را ز بند

۱۰۱

به چاره بر آرم به بام حصار

رهانمش از بند زال سوار

۱۰۲

به راه بیابان به توران شویم

به نزدیک آن نامداران رویم

۱۰۳

به زاول بمانیم تیمار و درد

به پروین بر آریم از زال گرد

۱۰۴

چو بشنید ازو این سخن شهره زن

بدو گفت کوتاه شد رنج من

۱۰۵

به یک هفته شد ساز راهش تمام

چو پردخته گشتند، هنگام شام

۱۰۶

به ساییدن بند هشیار باش!

ز دشمن سرت را نگهدار باش

۱۰۷

چو شب تیره گردد به کردار تیر

ازین باره دز چو آیی به زیر

۱۰۸

به راه سپهبد من استاده ام

دل و دیده را تیز بگشاده ام

۱۰۹

بدان تا تو آیی به نزدیک من

درفشان کنی جان تاریک من

۱۱۰

ز دروازه شهر بیرون شویم

ز انبوه مردم به هامون شویم

۱۱۱

که شهروی از شهر بیرون شده ست

ز اندیشه جانش پر ازخون شده ست

۱۱۲

همه ساز ره راست کرده ست اوی

به زاول نمانده ست خود رنگ و بوی

۱۱۳

چو بشنید برزوی شد شادمان

بسی آفرین خواند بر هر دوان

۱۱۴

بزد دست وز پای بند گران

بسودش به سوهان آهنگران

۱۱۵

چو شب گشت چون روی زنگی سیاه

نه خورشید پیدا، نه تابنده ماه

۱۱۶

هر آن کو نگهدار او بد به می

چنان کرد آن گرد فرخنده پی

۱۱۷

که سر باز نشناخت از پای خویش

همه سر نهادند بر جای خویش

۱۱۸

چو دانست برزو که شب تیره شد

نگهبان ز مستی به دل خیره شد

۱۱۹

به چاره بیامد ز ایوان به بام

به باره درون بست آن خم خام

۱۲۰

ز باره به چاره در آمد به زیر

زمانی همی بود آنجای دیر

۱۲۱

سپهدار از هر سوی می بنگرید

کسی را در آن راه بی ره ندید

۱۲۲

زن چاره گر دید پس پهلوان

بیامد به نزدیک او شادمان

۱۲۳

خروشی بر آمد از آن هر دوان

هم از چاره گر زن هم از پهلوان

۱۲۴

برفتند هر دو به کردار باد

ز اندوه گیتی شده هر دو شاد

۱۲۵

چو نزدیک شهرو شدند هر دوان

جهان جوی برزوی با دلستان

۱۲۶

چو شهرو ورا دید روشن روان

خروشید و آمد بر او دوان

۱۲۷

چنین گفت کای نامور هوشمند

چه آمد به رویت ز چرخ بلند

۱۲۸

مرا باری از درد تو نیست خواب

ز انده شب و روز دیده پر آب

۱۲۹

به چاره بسازیم این کیمیا

فکندیم تن در دم اژدها

۱۳۰

مگر باز بینی بر و بوم را

بمانی به خاک اختر شوم را

۱۳۱

چو برزو ورا دید بارید خون

به مادر چنین گفت کای رهنمون

۱۳۲

بسی رنج دانم که برداشتی

همه راه دشوار بگذاشتی

۱۳۳

ندانی چه آمد از ایران به من

از آن لشکر شاه و آن انجمن

۱۳۴

چه بازی نمودش سپهر روان

چه آمد به رویم ز پیر و جوان

۱۳۵

کنون این زمان جای گفتار نیست

به از رفتن ایدر دگر کار نیست

۱۳۶

به مادر بفرمود تا در زمان

برون کرد از تن لباس زنان

۱۳۷

بر آیین مردان بپوشید تن

به بی ره برفتند پس هر سه تن

۱۳۸

از ایران به توران نهادند روی

برفتند خرم دل و راه جوی

۱۳۹

سه روز و سه شب رفت برزو به راه

خود و مادر و نامور نیک خواه

۱۴۰

به روز چهارم سپیده دمان

چو خورشید پیدا شد از آسمان

۱۴۱

نگه کرد برزو همی بنگرید

سوی راه ایران یکی گرد دید

۱۴۲

کزو گشت هامون چو دریای قار

درآمد به جنبش زمین از سوار

۱۴۳

درفشی به پیش اندرون اژدها

پسش نامور شیر فرمانروا

۱۴۴

جهان پهلوان رستم نامدار

ز تخم سر افراز سام سوار

۱۴۵

همه نامداران ایران به هم

چو گرگین و چون طوس و چون گژدهم

۱۴۶

فریبرز کاوس و رهام راد

سر سروران قارن شیرزاد

۱۴۷

سپهبد بیاورد از ایران همه

همان شاه زاده همان یک تنه

۱۴۸

هر آن کس که بود از سواران همه

که او چون شبان بود و گردان رمه

۱۴۹

بدان تا روانشان درخشان کند

در ایوان دستان گل افشان کند

۱۵۰

سر سال نو هرمز فوردین

ببردی همه نامداران کین

۱۵۱

بدان روز هنگام آن بزم بود

اگر چند آن بزم با رزم بود

۱۵۲

چو از دور برزوی آن گرد دید

که آمد درفش سپهبد پدید

۱۵۳

به شهرو چنین گفت کای هوشیار

به ما بر دگرگونه شد روزگار

۱۵۴

همه رنج و تیمار تو باد گشت

چو رستم پدید آمد از پهن دشت

۱۵۵

نگه کن بدین نامور پهلوان

پس او سپاهی از ایرانیان

۱۵۶

شما را از ایدر بباید شدن

به ره بر نباید همی دم زدن

۱۵۷

برفتند هر سو به بی راه و راه

بدان تا نبینند ایران سپاه

۱۵۸

سه تن دید رستم که بر تافتند

به تیزی از آن راه بشتافتند

۱۵۹

چنان گفت کآن هر سه بی ره شدند

چو از ما و از لشکر آگه شدند

۱۶۰

همانا سواران ترکان بدند

به نخجیر گوران و شیران بدند

۱۶۱

بدیدند ما را و بگریختند

به دام بلا در نیاویختند

۱۶۲

به گرگین چنین گفت از ایدر بران

ببین تا کدام اند نام آوران

۱۶۳

اگر نامدارند و گر پهلوان

بیاور به نزد سپه شان دوان

۱۶۴

تهمتن چو این گفت گرگین چو باد

روان شد ز نزد سپهدار شاد

۱۶۵

به گردن بر آورد گرز گران

همی تاخت تا پیش نام آوران

۱۶۶

به کردار دریا دلش بر دمید

چو نزدیکی تند بالا رسید

۱۶۷

دو زن دید گرگین و گردی دلیر

کمندی به فتراک از چرم شیر

۱۶۸

به آهن بپوشیده اسب و سوار

چو آشفته شیری گه کارزار

۱۶۹

کمانی به بازو و نیزه به دست

به آهن درون باره چون پیل مست

۱۷۰

به ایران نبد مرد همتای او

به بازو و دیدار و بالای او

۱۷۱

ندانست گرگین که آن مرد کیست

ستاده بر آن دشت از بهر چیست

۱۷۲

خروشی بر آورد گرگین چو شیر

بدو گفت کای نامدار دلیر

۱۷۳

چه مردی و ایدر کجا آمدی

بدین راه بی ره چرا آمدی

۱۷۴

چو دیدی درفش جهان پهلوان

چرا گشتی از بیم اندر نهان

۱۷۵

چو گرگین چنین گفت برزوی شیر

خروشید و آمد بر او دلیر

۱۷۶

همانا ز جان گفت سیر آمدی

کزین سان به پیکار شیر آمدی

۱۷۷

به میدان کینه چو بینی مرا

ز گردان عالم گزینی مرا

۱۷۸

چو بشنید گرگین برآورد جوش

بدو گفت کای مرد بازآر هوش

۱۷۹

مگر نام گرگین میلاد را

نداند سپهدار بیداد را

۱۸۰

ز پیکان من شیر ترسان شود

پلنگ از کمندم هراسان شود

۱۸۱

از ایدر تو را نزد رستم برم

بدین بیهده گفت تو ننگرم

۱۸۲

بدو گفت برزوی کای نامور

نگوید چنین مردم پر هنر

۱۸۳

به روزی که در تن نباشد روان

بگریند بر من همه دوده مان

۱۸۴

به ده مرد چون تو مرا چون بری

بر اندیش آخر ازین داوری

۱۸۵

بگفت این سپهدار و برسان باد

دو زاغ کمان را به زه بر نهاد

۱۸۶

خدنگی بر آورد از ترکشش

بزد بر بر و سینه ابر شش

۱۸۷

بیفتاد گرگین بر آن گرم خاک

همه دامن جوشنش گشته چاک

۱۸۸

بینداخت از باد برزو کمند

سر و یال او اندر آمد به بند

۱۸۹

یکی تیغ زهر آب گون بر کشید

همی خواست از تن سرش را برید

۱۹۰

بپیچید گرگین و زنهار خواست

ببخشید وی را چو پیکار خواست(؟)

۱۹۱

ستور سپهبد نگون کرد زین

همی رفت تا پیش مردان کین

۱۹۲

نگه کرد رستم بدو خیره ماند

همی در نهان نام دیان بخواند

۱۹۳

چنین گفت کاری نو آمد به پیش

ندانم من این را همی کم و بیش

۱۹۴

به سوی زواره همی بنگرید

کزین سان شگفتی به گیتی ندید

۱۹۵

از ایدر برو نزد آن نره شیر

ببین تا کدام است مرد دلیر

۱۹۶

بپرسش که آن نامور مرد کیست

ز گردان و شیران ورا نام چیست

۱۹۷

اگر نامداری بودکینه جوی

به چربی بیاور به نزد من اوی

۱۹۸

زواره چو بشنید آمد دوان

به نزدیک آن نامور پهلوان

۱۹۹

سپهبد چو نزدیک برزو رسید

سواری ستاده بر آن دشت دید

۲۰۰

تو گفتی نریمان یل زنده شد

فلک پیش شمشیر او بنده شد

۲۰۱

به بالا بلند و به بازو قوی

میان چون کناغ و برش پهلوی

۲۰۲

کمانی به بازو فکنده دلیر

تو گفتی که آشفته شد نره شیر

۲۰۳

دو زن دید بر ره خلیده روان

ستاده بر نامور پهلوان

۲۰۴

سپهدار گرگین ببسته به بند

بپیچیده یالش به خم کمند

۲۰۵

زواره خروشید کای پهلوان

دل کارزار و خرد را روان

۲۰۶

چه مردی و نام نشان تو چیست؟

که زاینده را بر تو باید گریست

۲۰۷

ز رستم نداری همانا خبر

وزین نامداران پرخاشخر

۲۰۸

زطوس سرافراز و گودرز گیو

ز فرهاد و رهام و گستهم نیو

۲۰۹

ازین نامور مرد بگشای بند

که پیچد ز بندش سپهر بلند

۲۱۰

تو را من بخواهم ز گردان شاه

وزان نامداران ایران سپاه

۲۱۱

بدو گفت برزوی کای نامور

نه مرد فریب است پرخاشخر

۲۱۲

همانا ندانی که من کیستم

بدین ساده دشت از پی چیستم

۲۱۳

به میدان مرا دیده ای روز رزم

که جنگ یلان بد مرا جای بزم

۲۱۴

نه رستم ز روی است یا ز آهن است

و یا کوه البرز در جوشن است

۲۱۵

چه سنجد به جنگم همی تهمتن

نه طوس و فرامرز و آن انجمن

۲۱۶

همان زخم بازو گوای من است

کمند و کمان رهنمای من است

۲۱۷

اگر سیر نامد ز پیکار من

نمایم بدو باز دیدار من

۲۱۸

به چاره رهانید خود را ز بند

ز گرز گران و ز زخم کمند

۲۱۹

کنون اندرین دشت آوردگاه

کنم روز روشن بر و بر سیاه

۲۲۰

همانا که ناید به پیکار من

نه اوی و نه گردی از آن انجمن

۲۲۱

زواره چو بشنید ازو این سخن

برو تازه شد باز درد کهن

۲۲۲

زواره مر او را چو بشناختش

بپرسید از دور و بنواختش

۲۲۳

بدوگفت کای نامور پهلوان

چگونه بجستی ز بند گران؟

۲۲۴

بیامد از آن پس به کردار باد

بر نامور رستم پاک زاد

۲۲۵

دل از بیم پر درد و رخساره زرد

بنالید پیش تهمتن ز درد

۲۲۶

چو رستم ورا دید بی تاب و توش

نه در تن روان و نه در سرش هوش

۲۲۷

به دل گفت کاری نو آمد به ما

فتادیم اندر دم اژدها

۲۲۸

بپرسید از آن نامور پهلوان

که چون است کردار چرخ روان

۲۲۹

زواره بدو گفت کای نامدار

بر آشفت با ما بد روزگار

۲۳۰

رها شد سپهدار برزو ز بند

ندانم که چون گشت چرخ بلند

۲۳۱

همه بند و زندان تو کرد پست

رها گشت از بند چون پیل مست

۲۳۲

سپهدار گرگین به زنهار اوست

همه رزم گند آوران کار اوست

۲۳۳

چو بشنید رستم بترسید سخت

به دل گفت مانا که برگشت بخت

۲۳۴

بدو گفت چون جست این دیو زاد

کزین گونه هرگز نداریم یاد

۲۳۵

چه آمد به روی فرامرز ازوی

بدان نامداران پرخاشجوی

۲۳۶

خروشی بر آمد ز ایرانیان

ببستند برکین برزو میان

۲۳۷

چنین گفت هر کس که این چون کنیم

که یال جهان جوی پر از خون کنیم

۲۳۸

چنین گفت رستم به ایرانیان

که ای نامداران و آزادگان

۲۳۹

ببندید دامن به دامن درون

برانید از نامور جوی خون

۲۴۰

نباید کز ایدر شود شادمان

به نزد سپهدار تورانیان

۲۴۱

اگر ما برین بر درنگ آوریم

همه نام نیکو به ننگ آوریم

۲۴۲

چو رستم چنین گفت ایرانیان

همه بر گشادند یکسر زبان

۲۴۳

که پیش سپهبد همه بنده ایم

به فرمان و رایش سر افکنده ایم

۲۴۴

ببندیم دامن یک اندر دگر

نمانیم کاین ترک پرخاشخر،

۲۴۵

ازین دشت آورد بیرون شود

مگر کافسر ما پر از خون شود

۲۴۶

چو بشنید رستم بیامد دوان

به نزدیک برزوی گرد جوان

۲۴۷

ز هامون بر آن تند بالا کشید

چو نزد سپهدار برزو رسید

۲۴۸

جهان جوی را دید بر دشت جنگ

چو شیران آشفته بگشاده چنگ

۲۴۹

نهان کرده تن را به زیر زره

به ابرو درافکنده از کین گره

۲۵۰

یکی باره در زیر او همچو باد

تو گفتی که از رخش دارد نژاد

۲۵۱

ز سام نریمانش نشناخت باز

بدان یال و دست و رکیب دراز

۲۵۲

کمندی به فتراک بر شصت خم

که پیل ژیان را کشیدی به دم

۲۵۳

بر آشفت بر دشت چون پیل مست

یکی گرزه گاو پیکر به دست

۲۵۴

بر آن تند بالا زمانی بماند

برو بر همی نام دیان بخواند

۲۵۵

دو زن دید با نامور نیزه دار

چو تابنده خورشید و خرم بهار

۲۵۶

بر آن خاک افکنده گرگین نژند

ببسته دو دستش به خم کمند

۲۵۷

چنین گفت کاین نامداران که اند

برین دشت با او ز بهر چه اند

۲۵۸

دلش گشت پر درد از اندوه و غم

از آن کار او گشت رستم دژم

۲۵۹

بپرسید از ایوان دستان سام

وزآن نامداران با جاه و کام

۲۶۰

بدانست رامشگرش را ز دور

ز شادی همه ماتمش گشت سور

۲۶۱

بدو گفت رستم که ای شهره زن

چه کردی بدان بند و زندان من

۲۶۲

چگونه رها گشت آن نامدار

کجا بود دستان سام سوار

۲۶۳

همانا فرامرز زنده نماند

زمانه دگر کس به جایش نشاند

۲۶۴

دگر گفت کاین ماه رخساره کیست

ستاده برین دشت از بهر چیست

۲۶۵

بدو گفت رامشگر ای پهلوان

که بادی همه ساله روشن روان

۲۶۶

جهان جوی برزوی را مادر است

ز مهرش شب و روز پر آذر است

۲۶۷

به نیرنگ و افسون او شد رها

جهان جوی دژخیم نر اژدها

تصاویر و صوت

برزونامه منسوب به خواجه عمید عطاء بن یعقوب (عطائی رازی) و داستان کک کوهزاد به کوشش سید محمد دبیرسیاقی - عطاء بن یعقوب - تصویر ۵۹

نظرات