محمد کوسج

محمد کوسج

بخش ۱۵ - آمدن بیژن و آوردن برزوی رستم زال را قسمت چهارم

۱

بر آید به زاری روان از تنت

نه آگه ازین راز پیراهنت

۲

نداند کسی در جهان راز تو

بر آورده گردد نهان نام تو

۳

چو برزو ز رویین گرد این شنید

به ژرفی پس و پشت او بنگرید

۴

به دل گفت آری روا باشد این

ندانم چه آید به ما بر ازین

۵

کرا نایدش زندگانی به سر

نمیرد، گر از تن بر آری جگر

۶

چو آمد زمانه به تنگی فراز

به چاره نگردد ز تو مرگ باز

۷

چنین بود تا بود گشت زمان

نباید که باشی شکسته روان

۸

به تن بر ندردت شمشیر پوست

کجا تیغ بران به فرمان اوست

۹

به رویین چنین گفت پس نامجوی

چه سازیم تدبیر این بازگوی

۱۰

بیازید رویین پیران دو چنگ

بر آن خوردنی ها به سان پلنگ

۱۱

یکی مرغ بریان از آن خوان پاک

به پیش سگ انداخت بر روی خاک

۱۲

سگان چون بخوردند اندر زمان

به سیری رسیدند از آن پس ز جان

۱۳

فتادند بر خاک و پیچان شدند

از آن کار هر دو غریوان شدند

۱۴

به رویین چنین گفت پس پهلوان

ز تو دور بادا بد بدگمان

۱۵

به ما بر ببخشود دیان پاک

نیامد سر نامداران به خاک

۱۶

همه نام رستم ازین گشت پست

بشستند از خوان او هر دو دست

۱۷

بفرمود کز پیش برداشتند

به گردون همی نعره برداشتند

۱۸

به مادر چنین گفت کای مهربان

نبینی تو کردار ایرانیان

۱۹

بر آتش بر افکن تو آن نره گور

که گشته ست دشمن ز نیرنگ کور

۲۰

برافروخت آتش هم اندر زمان

بر آتش برافکند گور ژیان

۲۱

بیاورد نزد سر افراز شیر

نمک بر پراکند گرد دلیر

۲۲

چو هر دو ز خوردن بپرداختند

دگرگونه آرایشی ساختند

۲۳

وزین روی گردان ایران به هوش

به آواز شیون نهاده دو گوش

۲۴

چو رویین بدیدند کآمد برش

بدان راه بی راه با لشکرش

۲۵

چنین گفت رستم به ایرانیان

همانا سر آمد به ما بر زمان

۲۶

ندانم سر انجام این کار چیست

که خواهان برین دشت بر ما گریست

۲۷

چو رویین به نزدیک برزو رسید

خود ونامداران بر او کشید

۲۸

بدانند نیرنگ و دستان ما

رهاند ازین چاره برزوی را

۲۹

سرافراز رویین مر او را کنون

ز نیرنگ گرگین بود رهنمون

۳۰

به گرگین چنین گفت رستم به خشم

به تیزی برو برگشاده دو چشم

۳۱

همه نام من گشت ازین کار ننگ

تو را خود همین است آیین جنگ

۳۲

چنین گفت گرگین از آن پس بدوی

که ای نامور شیر پرخاشجوی

۳۳

نباشد به توران زمین رای و هوش

به آورد بینی از ایشان خروش

۳۴

ز ترکان نباید که باشی دژم

ز پیکار زن، مرد گردد به غم؟

۳۵

چو خم داد بر چرخ خورشید پشت

شدش خوابگه زیر پهلو درشت

۳۶

به رویین چنین گفت برزوی شیر

که ای نامور پهلوان دلیر

۳۷

بفرمای تا اسب را زین کنند

سواران همه دل پر از کین کنند

۳۸

بپوشند خفتان و جوشن به جنگ

بجویند پیکار جنگی پلنگ

۳۹

بیاورد خود و سپر مادرش

ببارید خون جگر بر برش

۴۰

بزد دست برزو چو شیر ژیان

بپوشید جوشن هم اندر زمان

۴۱

به کین سپهبد ببسته کمر

به گردن درافکنده زرین سپر

۴۲

یکی ترگ چینی گفت برزوی پس

به گیتی نمانده ست جاوید کس

۴۳

هر آن کو بزاید ببایدش مرد

کسی شخص زنده به مینو نبرد

۴۴

من آن روز تن را نهادم به مرگ

کجا بسته گشتم به دربند ارگ

۴۵

کنون آن به آید بدین جایگاه

شوم کشته بر دشت آوردگاه

۴۶

وگر زنده برگردم از جنگ باز

به ایران و توران شوم سرفراز

۴۷

برین گردش چرخ خرسند باش

جهان را درخت برومند برومند باش

۴۸

بگفت این و آمد به میدان جنگ

گشاده به پیکار رستم دو چنگ

۴۹

به میدان چو رستم مر او را بدید

یکی باد سرد از جگر برکشید

۵۰

به ایرانیان گفت شیر دژم

کزین شیر شد جان من پر ز غم

۵۱

به صد چاره از دست این اژدها

به میدان کین یافتم زو رها

۵۲

فرامرز را گفت ز آن پس پدر

که ای پهلوان زاده پر هنر

۵۳

دل اندر وفای زمانه مبند

که یکسان نگردد سپهر بلند

۵۴

به نیک و بد چرخ خرسند باش

جهان را چو شاخ برومند باش

۵۵

مرا چرخ بسیار بازی نمود

چه گویم ز هر گونه بود آنچه بود

۵۶

بسی دیو شد کشته در چنگ من

بسی رزم کوته شد از جنگ من

۵۷

به خشکی پلنگ و به دریا نهنگ

همی بود ترسان ز من روز جنگ

۵۸

اگر زخم گرزم رسیدی به کوه

ز کوپال من کوه گشتی ستوه

۵۹

سپهر روان از برم گشت چند

زمانی نبودم به دل مستمند

۶۰

به پیکار این سیر گشتم ز جان

همی رفت خواهم بر او نوان

۶۱

اگر دست یابم برو روز کین

به خاکش در اندازم از پشت زین

۶۲

وگر جز برین گونه گردد زمان

تو باره برانگیز و ایدر ممان

۶۳

برو تازنان نزد دستان سام

بگویش که ای پهلو نیک نام

۶۴

ندیدم کسی را سپهر روان

به گیتی بماندش همی جاودان

۶۵

به مردی من در زمانه نبود

به بالای من در فسانه نبود

۶۶

به گیتی همی نامداری نماند

که منشور تیغ مرا بر نخواند

۶۷

به جز برزوی نامور پهلوان

کز آورد او بر سر آمد زمان

۶۸

چو گشت این جهان جوی برکین سوار

به بازی شمارد همه کارزار

۶۹

همه جنگ و پیکار نام آوران

به رزمش به بازی شمردیم آن

۷۰

کنون چون رسیدم زمانه فراز

به من دست بیداد بر شد دراز

۷۱

نباید که داری فغان و خروش

همیشه همی باش با رای و هوش

۷۲

وزان پس بیامد به میدان جنگ

چو آشفته شیر و چو غران پلنگ

۷۳

بپوشید تن را به ببر بیان

به پیکار برزو ببسته میان

۷۴

یکی گرزه گاو پیکر به دست

همی تاخت ماننده پیل مست

۷۵

کمندی به فتراک بر شصت خم

که پیل ژیان را کشیدی به دم

۷۶

یکی نیزه در دست پیچان چو مار

بر آن تا برآرد ز دشمن دمار

۷۷

یکی ترگ چینی نهاده به سر

به گوهر بیاراسته سر به سر

۷۸

بپوشیده بر رخش بر گستوان

به آهن سر و پای او بد نهان

۷۹

بیامد سپهبد به میدان کین

به ابرو در افکنده از خشم چین

۸۰

خروشی چو شیر ژیان بر کشید

چو رخش تکاور به میدان رسید

۸۱

به آواز گفت ای دلاور سوار

بر آسودی از گردش روزگار

۸۲

هماوردت آمد بر آرای جنگ

چو آشفته شیران و جنگی پلنگ

۸۳

چو برزوی شیراوزن او را بدید

فغانش به گردون گردان رسید

۸۴

به رستم چنین گفت کای پر خرد

از آزادگان این که کرده ست خود

۸۵

ز نام آوران کس نکرده ست این

چه گویند تو را مردم تیز بین

۸۶

تو را چون سواران دل و شرم نیست

جهان را به نزدیکت آرزم نیست

۸۷

نترسیدی از ننگ و از نام بد

و یا سوی ایزد سرانجام بد

۸۸

چه کردم به فرزند و به خویشان تو

به جز آنکه جستم ز زندان تو

۸۹

تو را شرم ناید ز ریش سفید

ز دیان همانا بریدی امید

۹۰

ندانی اگر چند مانی دراز

به دیان همی گشت بایدت باز

۹۱

چو با من بسنده نبودی به جنگ

سوی چاره گشتی و نیرنگ و رنگ

۹۲

کجا رفت آن زور بازوی تو

همان جنگ و پرخاش و نیروی تو

۹۳

دریغ آن به پروین شده نام تو

به خاک اندر آمد سرانجام تو

۹۴

نگفتی که من شیر رویین تنم

سر اژدها را ز تن بر کنم

۹۵

نگفتی به نیرو فزونم ز پیل

به مردی در آیم ز دریای نیل

۹۶

نهنگ از نهیبم گریزان شود

به دریا ز تیغم غریوان شود

۹۷

چو دیدم بدین گونه کردار تو

ندانم همی راست گفتار تو

۹۸

مرا داشت دارای گیتی نگاه

ز بند و ز نیرنگ ایران سپاه

۹۹

مرا دیده بودی به روز نخست

دلت کینه من ز بهر چه جست

۱۰۰

چرا چون به ره بر بدیدی مرا

نکردی همی دیده نادیده را

۱۰۱

به دیان که چون دیدمی از تو این

نبودی مرا با تو پرخاش و کین

۱۰۲

چو من رفتمی سوی توران زمین

ندیدی ز من جز همه آفرین

۱۰۳

ندیدی مرا نیز هرگز به جنگ

هم از شرم دستان وز نام و ننگ

۱۰۴

کنون چون بدیدم کردار تو

بگویم به توران همه کار تو

۱۰۵

چو تیره شود مرد را روزگار

همه آن کند کش نیاید به کار

۱۰۶

ز ببر بیانت بسازم کفن

به خنجر سرت را ببرم ز تن

۱۰۷

ببندم دو دستت به خم کمند

به پیل سیاهت ببندم به بند

۱۰۸

به توران فرستم به افراسیاب

به راه خراسان بر آن روی آب

۱۰۹

سر نامدارت ببرم زتن

به کام بزرگان آن انجمن

۱۱۰

نماید به خاقان و شاهان تو را

بگرداندت گرد توران تو را

۱۱۱

چنان چون تو کردی به تورانیان

نمایم هم اکنون به ایرانیان

۱۱۲

ولیکن نیارم به فرزند تو

به دستان سام و به پیوند تو

۱۱۳

نمانم که بادی بر ایشان جهد

همان نیز باژی بر ایشان نهد

۱۱۴

که با من به شادی بد او روز و شب

به لابه گشادی سپهبد دو لب

۱۱۵

بگفت این و زان پس به کردار باد

دو زاغ کمان را به زه بر نهاد

۱۱۶

سر ترکش تیر را بر گشاد

یکی تیر برداشت بر سان باد

۱۱۷

برآن نامور تیر باران گرفت

همه دل پر از کین ایران گرفت

۱۱۸

بپوشید روی هوا را به تیر

بپوشید پیکان او ماه و تیر

۱۱۹

سپر گشت از تیر او بهره ور

دل نامور گشت زیر و زبر

۱۲۰

همه خود و خفتان دریدن گرفت

دل نامداران طپیدن گرفت

۱۲۱

فروریخت بر گستوان ها ز هم

یکی را نیامد همی پشت خم

۱۲۲

بفرسود بازوی هر دو سوار

که یک تن نشد سیر از کارزار

۱۲۳

چو ترکش تهی شد ز پیکار اوی

بدان گونه نیرنگ و پیکار اوی(؟)

۱۲۴

به گرز گران بر بیازید چنگ

به میدان درآمد به سان پلنگ

۱۲۵

زکینه دو بازو بر افراختند

دل از جان به یک ره بپرداختند

۱۲۶

برآمد یکی آتش کارزار

ز کوپال گردان و تاب سوار

۱۲۷

ستاره به چرخ اندرون شد نهان

ز بیم سنان و ز گرز گران

۱۲۸

چو سندان سر و ترگ و گرز گران

همی کوفت چون پتک آهنگران

۱۲۹

ز گرد ستوران آوردگاه

سیه شد همی روی خورشید و ماه

۱۳۰

به ماهی رسیده نهیب سوار

فرو مانده گردنده گردون ز کار

۱۳۱

سر پهلوانان به گرد اندرون

ز هر سو همی رفت بر دشت خون

۱۳۲

ز بازوی هر دو برافراشت ترگ

همی گرز بارید همچون تگرگ

۱۳۳

همی سست شد بازوی هر دوان

همی سالخورده همان نوجوان

۱۳۴

همان ترگ از گرز پاره شده

ستاره بر ایشان نظاره شده

۱۳۵

فرو مانده بر جای اسبان ز تک

یکی را به تن در نجنبید رگ

۱۳۶

ببارید از دیده هر دو خون

نیامد یکی ز آن دو از زین برون

۱۳۷

به سیری رسیدند هر دو از آن

چو آشفته شیران مازندران،

۱۳۸

فکندند مر یکدگر را کمند

که آید یکی نامور زان به بند

۱۳۹

به خورشید نعره بر افراشتند

ز یکدیگران روی بر گاشتند

۱۴۰

ز تاب سواران و شیران کین

چو دریا به جنبش درآمد زمین

۱۴۱

نهادند بر گردن اسب سر

به خم کمند اندرون یال و بر

۱۴۲

همی زور کرد این بر آن، آن بر این

نجنبید یک مرد بر پشت زین

۱۴۳

بماندند بر جای هر دو سوار

به نیروی گردان نبد پایدار(؟)

۱۴۴

گسسته شد از تاب گردان کمند

یکی را نیامد از آن دو گزند

۱۴۵

جهان جوی را مادر از بیم جان

همی راند از دیده خون روان

۱۴۶

همی گفت کای کردگار جهان

خداوند و دارنده آسمان

۱۴۷

ز دست سپهدار پیروزگر

نسوزی دلم را زمرگ پسر

۱۴۸

ازین رزم او را رهایی دهی

ز تاریکی ش روشنایی دهی

۱۴۹

ستاده بر آن دشت برگرد و خاک

نیایش کنان پیش دیان پاک

۱۵۰

همی گفت و می راند خون جگر

ز دیده بر آن روی از غم چو زر

۱۵۱

چو بگسست از زور هر دو کمند

چنین گفت برزوی کای هوشمند

۱۵۲

بگیریم هر دو دوال کمر

برین دشت کینه یکی نامور(؟)

۱۵۳

ببینیم تا بر که گردد سپهر

به پیوند جان که یارد به مهر

۱۵۴

مگر بخت خفته درآید زخواب

شود شاد و خرم دل افراسیاب

۱۵۵

بدو گفت رستم که ای نامدار

به دارنده دادار پروردگار

۱۵۶

که هر چت بگویم بگویی تو راست

ندارم خود از تو دگر هیچ خواست

۱۵۷

به توران تو را خویش و پیوند کیست؟

ز تخم که ای و نژاد تو چیست؟

۱۵۸

همانا که تو خود ز توران نه ای

که (جز) بافرین بزرگان نه ای

۱۵۹

بدو گفت برزو که ای پهلوان

سخن گوی و دانا و چیره زبان

۱۶۰

چه پرسی ازین بر شده نام من

ز تخم و نژاد و از آن انجمن

۱۶۱

به کینه تو را با نژادم چه کار

چه باید تو را خود ازین کارزار

۱۶۲

اگر جنگ جویی منم جنگ جوی

به میدان کینه در آورده روی

۱۶۳

که گفته ست در رزم نام و نشان

نبوده ست آیین گردن کشان

۱۶۴

بگفت این سر افراز پیروز بخت

گرفتش به کینه کمرگاه سخت

۱۶۵

هم آن پهلوان بند او را گرفت

زمانه از ایشان بمانده شگفت

۱۶۶

گرفته به دو دست بند کمر

چو شیران آشفته بر یکدیگر

۱۶۷

ز بس کاین بر آن، آن برین زور کرد

دو گرد دلاور دو شیر نبرد

۱۶۸

بپالود از ناخن هر دو خون

که یک تن نگشتند از ایشان نگون

۱۶۹

نجنبید بر زین یکی نامور

ز دیده بپالود خون جگر

۱۷۰

دل هر دو در بر طپیدن گرفت

همان خون ز ناخن دویدن گرفت

۱۷۱

دل نامداران ز کینه به درد

رخ پهلوانان از اندوه زرد

۱۷۲

تو گفتی که پیل اند آهن جگر

بپیچیده خرطوم بر یکدگر

۱۷۳

به هامون پلنگ و به دریا نهنگ

نبودی به میدان ایشان درنگ

۱۷۴

گرفته کمر بند پرخاشخر

نبودش ز نیروی رستم خبر

۱۷۵

ز بس تاب و نیروی شیر شکار

همی پاره شد بند هر دو سوار

۱۷۶

نجنبید یک مرد بر پشت زین

نیامد به مردی یکی بر زمین

۱۷۷

ز یکدیگران دست برداشتند

به گردون همی نعره بفراشتند

۱۷۸

بدو گفت برزوی کای پهلوان

دل کارزار و خرد را روان

۱۷۹

چه گوییم اکنون به آوردگاه

که گردد ازو تیره خورشید و ماه

۱۸۰

چنین گفت رستم که ای نامدار

ندیدم به میدان چو تو یک سوار

۱۸۱

به ایران و توران و مازندران

به بربرستان و به هاماوران

۱۸۲

ندانم به جز کشتی اکنون دگر

مگر یار باشند بدین ماه و خور

۱۸۳

به کشتی بکوشیم بر دست کین

همانا که افتد یکی بر زمین

۱۸۴

ببینیم تا این سپهر دوان

که را بخشد امروز جان و روان

۱۸۵

بگفتند وز اسب هر دو سوار

به زیر آمدند همچو شیر شکار

۱۸۶

ببستند هر دو کمرگاه سخت

بدان تا که را یاری آید ز بخت

۱۸۷

دل هر دو از غم شده سیل بار

از اندیشه و گردش روزگار

۱۸۸

تهمتن چنین گفت با خویشتن

که گر من شوم کشته زین اهرمن

۱۸۹

به مردی شده نام من در جهان

میان کهان و میان مهان

۱۹۰

چه گویند اکنون پس از مرگ من

چو بینند در خون سر و ترگ من

۱۹۱

که رستم جهان را به مردی گرفت

زمانه ز مردی او در شگفت

۱۹۲

ز خم کمندش دل سروران

شده خون چو دیوان مازندران

۱۹۳

به دشتی که در جنگ شد کشته شیر

از آن پس نخواند مرا کس دلیر

۱۹۴

شگفت آیدم از نهاد جهان

که چون آشکارا ندارد نهان

۱۹۵

برآرد یکی را به رخشنده ماه

ز گردونش آرد از آن پس به چاه

۱۹۶

نه بر شادیش شاد باید بدن

نه در رنج او دل به غم آزدن

۱۹۷

به بازیگری ماند این چرخ مست

که بازی بر آرد به هفتاد دست

۱۹۸

نگه کن که چون مهره بازی کند

به ما بر چو گنجشک بازی کند

۱۹۹

فرو برد دامن به بند کمر

ز گردن برآورد زرین سپر

۲۰۰

ستادند هر دو بر آن روی خاک

دل هر دوان گشته از بیم چاک

۲۰۱

هم از بهر نام و هم از بهر ننگ

ببستند اندر میان پالهنگ

۲۰۲

چنین بود آیین آن روزگار

به هنگام رزم و گه کارزار

۲۰۳

نکردندی اسبان خود را رها

ز بیم بداندیش نراژدها

۲۰۴

چو اسبان ببستند اندر کمر

گرفتند مر بازوی یکدگر

۲۰۵

تو گفتی دو شیرند پرخاشخر

برآویختند هر دو با یکدگر

۲۰۶

و گر نه ز کینه دو پیل ژیان

ببستند بر جنگ جستن میان

۲۰۷

بگشتند یک دم به آوردگاه

همی خواستند یاری هور و ماه

۲۰۸

سر و یال هر دو ز بس خشم و کین

تو گفتی همی راست شد بر زمین

۲۰۹

که را بخت برگشت مردی چه سود

زمانه نه کاهد نه خواهد فزود

۲۱۰

کسی را که دیان کند نیک بخت

برو سهل گردد همه کار سخت

۲۱۱

بپالود خون از تن هر دو مرد

ز بس تاب گشته رخ هر دو زرد

۲۱۲

خروشید رخش جهان پهلوان

بر اسب سپهدار گرد جوان

۲۱۳

ز رخش تهمتن بتابید روی

گریزان شد از پیش پرخاشجوی

۲۱۴

بتابید از نامور مرد اسب

همی رفت بر سان آذر گشسب

۲۱۵

ز نیروی باره سرافراز مرد

به خاک اندر آمد به دشت نبرد

۲۱۶

برو چیره شد رستم شیرزاد

برآورد بازو به کردار باد

۲۱۷

مر او را به بر در بیفشرد سخت

بیفکند او را چو شاخ درخت

۲۱۸

برآورد و زد بر زمینش ز کین

تو گفتی بلرزید روی زمین

۲۱۹

چو شیری نشست از بر نامور

بدان تا ز کینه ببردش سر

۲۲۰

برآورد خنجر به کین از میان

خروشید بر سان شیر ژیان

تصاویر و صوت

برزونامه منسوب به خواجه عمید عطاء بن یعقوب (عطائی رازی) و داستان کک کوهزاد به کوشش سید محمد دبیرسیاقی - عطاء بن یعقوب - تصویر ۱

نظرات