محمد کوسج

محمد کوسج

بخش ۳۰ - جنگ رستم زال زر با پیلسم سقلابی قسمت اول

۱

وز آن پس به اسب اندر آمد چو باد

ز یزدان‌ِ نیکی‌دِه‌‌اش کرد یاد

۲

کمانی به بازو و گرزی به‌دست

همی‌تاخت هر سوی چون پیل مست

۳

کمندی به فتراک بر شصت خَم

دلی پر ز کینه سری پر ز غم

۴

سر‌آسیمه آمد به نزدیک شاه

چو دریای جوشان‌، به دل کینه‌خواه

۵

وز آنجا بیامد به ایران سپاه

چو تندر خروشید ز ابر سیاه

۶

به ایرانیان گفت رستم کجاست

که خواهم به میدان ازو کینه خواست

۷

به میدان بگردیم یک با دگر

به کینه ببندیم هر دو کمر

۸

ببینیم تا بر که گردد زمان

همانا سرآید یکی را زمان

۹

همی‌گفت و می‌گشت بر پیش صف

ز کینه همی بر لب آورد کف

۱۰

چو دستان مر او را بدان سان بدید

سرشکش ز دیده به رخ بر چکید

۱۱

بیامد به نزدیک رستم چو باد

بدو گفت کای پهلو پاک‌زاد

۱۲

هم‌آوردت آمد‌، برآرای جنگ

که خواهد همی رستم تیز‌چنگ

۱۳

مرا سال نزدیک هفتصد رسید

که چشمم چنین نامداری ندید

۱۴

ندانم که فرجام این کار چیست

همی بخت رخشنده خود یار‌ِ کیست

۱۵

بترسم نباید که چرخ روان

نگردد به کام دل پهلوان

۱۶

وز آن پس ز دیده ببارید آب

همی‌کرد نفرین بر افراسیاب

۱۷

چو رستم ز دستان شنید این سخن

دگرگونه اندیشه افکند بن

۱۸

بدو گفت کاین ناله زار چیست

تو را با جهان‌دار پیکار چیست

۱۹

نبشته نگردد به سر بر دگر

به از تو نداند کس ای نامور

۲۰

ز دیان مگر روی بر تافتی

که از کینه با دیو بشتافتی

۲۱

بمیرد هر آن کاو ز مادر بزاد

نماند به گیتی کسی راد و شاد

۲۲

به نیک و بد چرخ خرسند باش

همیشه مرا از در پند باش

۲۳

به برزو چنین گفت پس پهلوان

که ای نامور گرد روشن‌روان

۲۴

به هر کار باید که در پیش شاه

میان بسته باشی چو من با سپاه

۲۵

نتابی سر از شهریار جهان

به فرمان او بسته داری میان

۲۶

مرا سال افزون شد از چارصد

ندیدم به گیتی یکی روز بد

۲۷

کنون گر زمانه فراز آمده‌ست

به تو نوبت جنگ باز آمده‌ست

۲۸

اگر کشته گردم به آوردگاه

نباید که پیچی سر از حکم شاه

۲۹

میان را ببند از پی کین من

خود و نامداران این انجمن

۳۰

بفرمود تا رخش را زین کنند

سواران بروها پر از چین کنند

۳۱

بپوشید تن را به ببربیان

برآورد بر زه دو زاغ کمان

۳۲

کمندی ببسته به فتراک زین

به زین اندر آمد ز روی زمین

۳۳

به گردن برآورد گرز گران

دورویه نظاره برو بر سران

۳۴

همی‌راند تا پیش آوردگاه

به نزدیک آن نامور کینه‌خواه

۳۵

درفشش ببردند با او به هم

نبودش به دل اندرون هیچ غم

۳۶

نگه کرد در وی همان پیلسم

ز دیده ببارید بر روی نم

۳۷

به رستم چنین گفت که‌ای پهلوان

سرافراز‌ِ گُردان روشن‌روان

۳۸

به هنگام کین چو برخاستی

ز پیکار بر دل چه آراستی‌؟

۳۹

که من چون برآوردم از خواب سر

چنین کردم اندیشه ای نامور

۴۰

که یالت بدوزم به پیکان تیر

کنم روز رخشنده بر زالْ قیر

۴۱

به گرز گران گردنت بشکنم

به زاولستان آتش اندر زنم

۴۲

چو بشنید رستم بر آشفت سخت

چنین گفت کای مرد شوریده‌بخت

۴۳

نیاید ز خر‌گور پیکار شیر

بخندد بر این گفته مرد دلیر

۴۴

چرا غره گشتی به بازوی خویش‌؟

بر این برز و بالای و نیروی خویش‌؟

۴۵

بر آوردگه مرد چون تو هزار

گر آیند پیشم نبرده سوار

۴۶

به دیان که چندان نمانم بر این

که در تک نهد رخش پی بر زمین

۴۷

به کردار افسانه از جنگ من

همانا شنیدی به هر انجمن

۴۸

چه کردم به مازندران روز کین

که در بند بُد شهریار زمین

۴۹

چو آید کسی را زمانه به سر

به پیکار با من ببندد کمر

۵۰

شنیدی که کاموس جنگی چه دید‌؟

ز خم کمندم‌، چو پیشم کشید‌؟

۵۱

تو را آن زمان کشت افراسیاب

که کشتی فکندی بر این روی آب

۵۲

به افسون‌گری دیده بی‌شرم کرد

به گفتار شیرین دو لب نرم کرد

۵۳

فریبنده گشتی به گفتار او

چه دانی تو نیرنگ و کردار او

۵۴

بگرید به تو دوده و کشورت

نشیند به ماتم همی مادرت

۵۵

فریبنده پیران دهد تاج زر

کسی را که با من ببندد کمر

۵۶

چو ایشان به دریای بیم اندرند

به چاره بکوشند تا بگذرند

۵۷

چو غرقه به هر شاخ یازند دست

که بر موج دریا نشاید نشست

۵۸

تو را همچو الکوس و دیگر سران

بمانند در زیر گرز گران

۵۹

چو بینی به میدان تو کردار من

همی راست دانی تو گفتار من

۶۰

چو بشنید ازو پیلسم این سخن

به پاسخ نگر تا چه افکند بن

۶۱

به رستم چنین گفت کای پهلوان

دل کارزار و خرد را روان

۶۲

بساید سپهرت گر از آهنی

ز گشت زمانه همی بشکنی

۶۳

بگفت این و زان پس به کردار باد

دو زاغ کمان را به زه برنهاد

۶۴

به تندی بر او تیر باران گرفت

تو گفتی جهان باد و باران گرفت

۶۵

چو رستم چنان دید از پیلسم

کمان کیانی برآورد هم

۶۶

دو ترکش ز پیکان بپرداختند

دل از کینه چون آب بگداختند

۶۷

سپرها به دست اندرون بیشه شد

دل نامداران پر اندیشه شد

۶۸

دل پهلوانان شد از غم به درد

به مردی برآورد از مهر گرد

۶۹

به رستم چنین گفت پس پیلسم

که گردون ز تیر تو بودی به خم

۷۰

تو گفتی که پیکان من روز جنگ

ز بیمش بسوزد به دریا نهنگ

۷۱

همه خام بوده‌ست گفتار تو

چو دیدم برآورد کردار تو

۷۲

چه یازی به چاره به هر سوی جنگ‌؟

چه داری به یاد از نبرد پلنگ‌؟

۷۳

بیاور که بینند تورانیان

همان نامداران ایرانیان

۷۴

تو آنی که گفتی چو من نیست کس

به مردی کنم باد را در قفس

۷۵

پسنده ست گفتار و کردار خود

چه داری ز نیرنگ و گفتار خود‌؟

۷۶

برآشفت رستم به سان پلنگ

ز کینه بیازید چون شیر چنگ

۷۷

ز فتراک بگشاد پیچان کمند

برآمد خروشش به ابر بلند

۷۸

دل پهلوان شد ازو پر ز خشم

بدو در نگه کرد رستم به چشم

۷۹

چو ترک آن چنان دید بر سان باد

کمندش ز فتراک زین برگشاد

۸۰

بینداخت آن تاب داده کمند

بدان تا سر رستم آمده به بند

۸۱

ز یکدیگران روی برگاشتند

به پروین همی نعره برداشتند

۸۲

همی زور کرد این بر آن،آن بر این

نجنبید یک مرد بر پشت زین

۸۳

چو زال آن چنان دید آمد فرود

همی‌داد نیکی دهش را درود

۸۴

به پیش جهاندار بر خاک سر

نهاد و ببارید خون جگر

۸۵

نیایش کنان پیش دیان پاک

بمالید رخ را بر آن تیره خاک

۸۶

چنین گفت کای کردگار جهان

شناسنده آشکار و نهان

۸۷

تو دانی که رستم به پیش کیان

همی بسته دارد همیشه میان

۸۸

مر او را بر این ترک پرخاشخر

بر این دشت گردانش پیروزگر

۸۹

وزین سو به میدان دو گرد دلیر

همی زو کردند بر سان شیر

۹۰

ز بس تاب و نیروی هر دو سوار

کمند کیانی نبد پایدار

۹۱

گسسته شد آن تاب داده کمند

نیامد یکی را از آن دو گزند

۹۲

دل هر دوان گشت از رزم سیر

به میدان کینه درون هر دو شیر

۹۳

فرو مانده بد هر دو گردان به جای

ندانست ایشان یکی سر ز پای

۹۴

پر از خون دو دیده، پر از خاک سر

ز کینه گسسته دوال کمر

۹۵

ز یکدیگران بازگشتند به درد

دل هر دو پرخون و رخ گشته زرد

۹۶

ز جان سیری آمد تن هر دوان

همان سال خورده همان نوجوان

۹۷

ازین پس چنین گفت رستم بدوی

که ای نامور شیر پرخاش جوی

۹۸

به میدان ببندیم هر دو کمر

به کشتی بکوشیم یک با دگر

۹۹

و گر ما نشینیم تا دیگران

نمایند مردی به گرز گران

۱۰۰

چه فرمایی اکنون چه جنگ آوریم

که تا نام مردی به چنگ آوریم

۱۰۱

چو بشنید ازو این سخن پیلسم

دلش گشت از آن کار او پر ز غم

۱۰۲

بر آن بر همی رفت بایست اوی

به میدان کینه درافکند گوی(؟)

۱۰۳

چنین گفت با رستم نامور

به کشتی ببندیم هر دو کمر

۱۰۴

بگفت این و از باره به زیر

چو ارغنده ببر و چو درنده شیر

۱۰۵

به یک سو کشیدند ز آوردگاه

دورویه نظاره بر ایشان سپاه

۱۰۶

جهان پهلوان رستم پاک زاد

جهان آفریننده را کرد یاد

۱۰۷

به کشتی گرفتن ببستش میان

سرافراز ایران و پشت کیان

۱۰۸

همی کرد از داور پاک یاد

ز شاه سرافراز گردون نهاد

۱۰۹

که شاه و سپهبد مرا یاد باد

دل دشمنانش پر از داد باد

۱۱۰

به دل بر نبودش ز بدخواه باک

همی گشت زال اندر آن تیره خاک

۱۱۱

جهان پهلوان رستم نره شیر

که هرگز نگشتی ز پیکار سیر

۱۱۲

میان کیانی به کینه ببست

بر آن خاک تیره بزد هر دو دست

۱۱۳

به بند کمر برزده پالهنگ

به کشتی گرفتن نهاده دو چنگ

۱۱۴

بپیچیده از کینه هر دو به هم

هم آن نامور مرد و هم پیلسم

۱۱۵

دورویه نظاره بر آن هر دو تن

بدان تا که پوشد ز خفتان کفن

۱۱۶

سپهر از روش باز مانده ز بیم

دل پیلسم گشته از غم دو نیم

۱۱۷

جهان جوی افراسیاب دلیر

بیامد به آوردگه همچو شیر

۱۱۸

درفش سیاه اژدها پیکرش

برافراخته از فراز سرش

۱۱۹

بدان تا ببیند کز آن هر دوان

زمانه که را بر سر آرد زمان

۱۲۰

تبیره خروشان ز هر دو گروه

دل نامداران ز غم شد ستوه

۱۲۱

چو رستم جهان را بر آن گونه دید

خروشی چو شیر ژیان برکشید

۱۲۲

بدو گفت کای ترک شوریده بخت

که بر تو بگرید همی تاج و تخت

۱۲۳

به دل در نداری همی تاب جنگ

چه یازی به چاره به هر سوی چنگ

۱۲۴

به میدان به هر سوی تازی ز بیم

تو گویی دلت گشت از غم دو نیم

۱۲۵

به گرز گران و به تیر و کمان

به زاولستانت کنم میهمان

۱۲۶

نبینی دگر مرز سقلاب و روم

بزرگان و گردان آن مرز و بوم

۱۲۷

سپهدار ترکان ز چنگال شیر

همی جست از آواز مرد دلیر

۱۲۸

گرازان و تازان برآوردگاه

جهان پهلوان رستم رزم خواه

۱۲۹

سپهدار رستم بر آن کار زار

به گردون برآورده سر نامدار

۱۳۰

چو دریای جوشان برآورده جوش

به گردنده گردون رسانده خروش

۱۳۱

به یکدیگران بر بپیچیده سخت

به کردار پیچان دو شاخ درخت

۱۳۲

دو بازوی هر دو به گرد کمر

چو پیچان دو خرطوم بر یکدگر

۱۳۳

گرفته کمرگاه گردان به چنگ

چو شیران آشفته تیزچنگ

۱۳۴

ز خون و ز خوی خاک آوردگاه

شد آغشته تا پشت ماهی و ماه

۱۳۵

ز نیرو چو دو طاس خون کرده چشم

دل هر دو در تن پر از کین و خشم

۱۳۶

گسسته شد از زور گردان کمر

ز مردی نیفتاد یک نامور

۱۳۷

دل هر دو در بر طپیدن گرفت

خوی و خون ز هر دو دویدن گرفت

۱۳۸

فروماند بازوی گندآوران

تو گفتی ندارند در تن روان

۱۳۹

نشستند از دور هر دو خموش

به آواز شیپور بنهاده گوش

۱۴۰

زمانی به آسودگی دم زدند

ز دیده به رخسار بر نم زدند

۱۴۱

چو آسوده گشتند بار دگر

به کشتی گرفتن نهادند سر

۱۴۲

سپهدار برزو بیامد دوان

به رستم چنین گفت کای پهلوان

۱۴۳

گران کن رکیب و سبک کن عنان

برو شادمان نزد ایرانیان

۱۴۴

برآسای تا من ببندم میان

به کشتی گرفتن چو شیر ژیان

۱۴۵

به برزو چنین گفت پس نامدار

به هر کار یزدان مرا هست یار

۱۴۶

بگفت این و آن گه چو شیر ژیان

بیامد به میدان کینه دمان

۱۴۷

چنین گفت با نامور پیلسم

بیا که تا بگردیم دیگر به هم

۱۴۸

وزین روی پیران بیامد دوان

به آوردگه بر چو پیل دمان

۱۴۹

بدو گفت افراسیاب دلیر

ستاده ست در پیش صف همچو شیر

۱۵۰

همی گوید ای نامور پهلوان

چو باز آیی از دشت روشن روان

۱۵۱

همه مرز ایران و توران تو راست

زمانه سراسر به فرمان تو راست

۱۵۲

چو بشنید زو پیلسم گشت شاد

نیایشگری را زبان بر گشاد

۱۵۳

ز شادی ببستش کمر بر میان

در آمد به میدان کینه دمان

۱۵۴

بر رستم آمد چو آشفته شیر

بدو گفت کای پهلوان دلیر

۱۵۵

بیا تا ببینم کاین کوژپشت

همی با که گردد کینه درشت

۱۵۶

بدو گفتم رستم که دل شاد دار

همه رنج بگذشته را باد دار

۱۵۷

بگفت این و آمد به نزدش فراز

جهان پهلوان رستم سر فراز

۱۵۸

چو با اژدهای دمان شیر نر

به کشتی بر آویخت با نامور

۱۵۹

همی زور کرد این بر آن،آن بر این

نیامد ز مردی یکی بر زمین

۱۶۰

که را بخت بد گشت همداستان

نباشد کسش نیز هم داستان (؟)

۱۶۱

به گیتی نگیرد کس او را به چیز

به نزد گرامی شودخوار نیز

۱۶۲

زمانه چو آمد به تنگی فراز

نگردد به مردی و نیرنگ باز

۱۶۳

سپهدار ترکان چو برگشت بخت

بلرزید مانند شاخ درخت

۱۶۴

تو گفتی که گردون دو دستش ببست

دل شاه ترکان ز کینه بخست

۱۶۵

بیازید رستم دو پایش به کین

به گردن بر آورد و زد بر زمین

۱۶۶

نشست از بر سینه پیلسم

بر آمد خروشیدن گاودم

۱۶۷

ببستش به خم کمند اندرون

ببارید بد گوهر از دیده خون

۱۶۸

بنالید (و) از درد دل ناله کرد

ز دیده همی رخ پر از ژاله کرد

۱۶۹

به رخش اندر آمد سپهبد دوان

همی تاخت بر دشت روشن روان

۱۷۰

چو آمد به نزدیک دستان سام

سپهدار برزوی فرخنده نام

۱۷۱

بیامد به نزدیک رستم فراز

زمین را ببوسید و بردش نماز

۱۷۲

ز دست جهان پهلوان بستدش

ز کینه همی بر زمین بر زدش

۱۷۳

که پهلو و پشتش به هم در شکست

سر کینه ور گشت با خاک پست

۱۷۴

وز آنجا بیاورد او را به راه

بدان تا ببیند دورویه سپاه

تصاویر و صوت

برزونامه منسوب به خواجه عمید عطاء بن یعقوب (عطائی رازی) و داستان کک کوهزاد به کوشش سید محمد دبیرسیاقی - عطاء بن یعقوب - تصویر ۱۳۹

نظرات