محمد کوسج

محمد کوسج

بخش ۳۱ - جنگ رستم زال زر با پیلسم سقلابی قسمت دوم

۱

بر آورد برزوی شمشیر تیز

تن پیلسم کرد پس ریز ریز

۲

ز شادی زواره فرامرز و زال

به گردنده گردون بر آورد یال

۳

همه نامداران ایرانیان

ببستند بر جنگ جستن میان

۴

چنین گفت هر یک که افراسیاب

نمانیم تا بیند آن سوی آب

۵

جهاندار دستان بر آن روی خاک

بمالید رخ پیش دیان پاک

۶

همی گفت کای کردگار جهان

شناسنده آشکار و نهان

۷

تو کردی مرا شاد و روشن روان

تو دادی به من باز پور جوان

۸

به گیتی نگه دارش از بد کنش

مبادا که یابد ز کس سرزنش

۹

به هر کار پشت و پناهش تو باش

نگهدار اورنگ و گاهش تو باش

۱۰

چو افراسیاب دلیر آن بدید

بزد دست و گرز گران بر کشید

۱۱

به پیران چنین گفت جنگ آورید

همه راه و رسم پلنگ آورید

۱۲

که من با سپهدار جنگ آورم

همه نام اورا به ننگ آورم

۱۳

بکوشم برین دشت با او به کین

ز خونش کنم سرخ روی زمین

۱۴

چو بشنید پیران ببارید خون

بدو گفت کای خسرو رهنمون

۱۵

همان است رستم که تو دیده ای

ز گردن کشان نیز بشنیده ای

۱۶

نه او پیر گشت و تو از سر جوان

نگوید چنین شاه روشن روان

۱۷

اگر تو شوی کشته بر دست او

به ماهی گراینده شد شست او

۱۸

که باشد به توران همی شهریار

ز ترکان برآرند از آن پس دمار

۱۹

تو بگذار تا من سواران برون

فرستم براین دشت جویای خون

۲۰

در این داوری بود کآمد دوان

سواری ز توران چو باد دمان

۲۱

به پیران چنین گفت کای نامور

سیه شد ز لشکر جهان سر به سر

۲۲

جهاندار کیخسرو آمد به کین

سیه کرد از سم اسبان زمین

۲۳

سپهبد ز کینه ببارید خون

همی گفت کای داور رهنمون

۲۴

بر این جای ما را نگه دار باش

مکن راز ما را بر این دشت فاش

۲۵

ز کینه به دیده در آورد آب

چنین گفت آن گه به افراسیاب

۲۶

که ای شاه توران چه درمان کنیم

به نوی مگر باز پیمان کنیم

۲۷

به گفتار زن سر به دادی به باد

چنین نیز سر پیش لشکر مباد(؟)

۲۸

ز پهلوی چپ آفریده ست زن

که دیده ست هرگز زن رای زن

۲۹

چنین گفت شاه جهان کیقباد

که نفرین بد بر زن نیک باد

۳۰

سپاه و سپهبد همه چند گاه

بر آسوده بودند از این رزمگاه

۳۱

کنون گرد کینه بر انگیختی

به دام بلا اندر آویختی

۳۲

ببینی که چون جنگ گردد درشت

نمایی به ایرانیان باز پشت

۳۳

چو کیخسرو آمد بدین رزمگاه

برآرند ایرانیان سر به ماه

۳۴

چو بشنید افراسیاب این سخن

بجوشید از خشم مرد کهن

۳۵

به پیران چنین گفت کای خیره سر

پناهم به دیان پیروزگر

۳۶

نبیره ی فریدون و پور وشنگ

به دریا ز بیمم غریوان نهنگ

۳۷

به دیان دادار و چرخ بلند

به رخشنده خورشید و گرز کمند

۳۸

که با خسرو اندر نبرد آن کنم

که چشمش ز اندوه گریان کنم

۳۹

نمانم که یک تن ز ایرانیان

به آورد بندد کمر بر میان

۴۰

شوم پیش خسرو به آوردگاه

کنم روز رخشنده بر وی سیاه

۴۱

مر آن مر دری کاویانی درفش

بکوبم کنم روز اورا بنفش

۴۲

به خنجر ببرم سرش را ز تن

به ترکان نمایم سرش بی بدن

۴۳

ببرم سر زال و برزو به هم

زنم آتش اندر دل روستم

۴۴

نمانم به زاول همی بوم و بر

چه داند کسی خواست پیروزگر

۴۵

تو لشکر بر آرای و بر ساز جنگ

چنان چون بود ساز جنگی پلنگ

۴۶

جهاندار افراسیاب دلیر

ستاده به هامون چو ارغنده شیر

۴۷

وزین روی کیخسرو آمد پدید

جهاندار دستان بر او کشید

۴۸

سر افراز برزو و رستم به هم

بزرگان زاول همه بیش و کم

۴۹

ستایش کنان پیش خسرو زمین

ببوسید هر یک بر آن دشت کین

۵۰

بپرسید خسرو ز آزادگان

ز طوس و ز گودرز و کشوادگان

۵۱

بدو گفت رستم دو دیده پر آب

چه دانی تو نیرنگ افراسیاب

۵۲

یکی دام چاره بگسترد اوی

فتاد اندر آن هرکه بد نام جوی

۵۳

همه کرده سوسن و پیلسم

فرو خواند بر شاه از بیش و کم

۵۴

به رستم چنین گفت کای پهلوان

چو از خوردنی شان نیامد زیان

۵۵

بکوشید و یک باره جنگ آورید

مگر زنده شان باز چنگ آورید

۵۶

بفرمود تا لشکر آراستند

مر آن رزم را بزم پنداشتند

۵۷

همان زنده پیلان به پیش سپاه

بپوشید از گرد خورشید و ماه

۵۸

ز گردان ایران سپه سی هزار

همه نامداران خنجر گزار

۵۹

پیاده سپردار در پیش صف

به سان هیون بر لب آورده کف

۶۰

جهاندار کیخسرو از پشت پیل

زمین کرده مانند دریای نیل

۶۱

برافراشته کاویانی درفش

جهانی شده سرخ و زرد و بنفش

۶۲

جهانجوی برزوی بر میمنه

فریبرز کاوس رویین تنه،

۶۳

این میسره رفت آن نامدار

ابا چند گردان دل هوشیار

۶۴

جهاندار دستان به قلب اندرون

به کینه شده هر یکی رهنمون

۶۵

چو افراسیاب آن دلیران بدید

که خسرو بدان گونه لشکر کشید

۶۶

به پیران چنین گفت کای پهلوان

مباش اندرین کار خسته روان

۶۷

بیارای بر دشت ایران، سپاه

که من رفت خواهم به آوردگاه

۶۸

به شیده چنین گفت زان پس به درد

که ای نامور پور آزاد مرد

۶۹

بر آیین بدار این درفش سیاه

چنان چون همی داشتم من سپاه

۷۰

بگفت آن و آن گاه برگستوان

برافکند بر اسب شیر ژیان

۷۱

یکی جوشن خسروانی ببست

خروشنده بر جای چون پیل مست

۷۲

به کینه ببسته میان شهریار

بدان تا بر آرد ز خسرو دمار

۷۳

بیامد خروشید در پیش صف

همی بر لب آورده از کینه کف

۷۴

درفشش ببردند با او به هم

همی تاخت مانند شیر دژم

۷۵

خروشید بر دشت کای شهریار

نترسی ز دیان پروردگار

۷۶

کزین سان به نزد من آری سپاه

نبوده ست کس با نیا کینه خواه

۷۷

بیا تا من و تو به آوردگاه

بکوشیم با یکدگر بی سپاه

۷۸

ببینم تا برکه گردد سپهر

همی بر که دارد برین دشت مهر

۷۹

تو نشنیدی آن داستان شگفت

به دست کسان مار شاید گرفت

۸۰

اگر تو شوی کشته بر دست من

به ماهی گراینده شد شست من

۸۱

بر آساید ایران و توران ز کین

شود ایمن از کشته روی زمین

۸۲

و گر من شوم کشته بر دشت جنگ

تو مگشای از آن پس به کینه دو چنگ

۸۳

همان مرز ایران و توران تو راست

نباشد جز آنکت همی رای خواست

۸۴

چو کیخسرو آواز او را شنید

ستاده مر او را بدان دشت دید

۸۵

به درد دل از دیده بارید خون

همی گفت کای داور رهنمون

۸۶

تو دانی که این مرد پیکار جوی

که با من کند جنگ را آرزوی

۸۷

به بیداد کوشد همیشه به کین

ز نفرین نیندیشد و آفرین

۸۸

به کین پدر دل پر از کیمیا

به میدان چو آیم به پیش نیا

۸۹

شکست اندر آیین و کین آورم

چو من با نیا کینه پیش آورم

۹۰

بنالند گردان ایران همه

چو گرگ اندر آید میان رمه

۹۱

بگفت این و از پیل آمد به زیر

بدان تا شود سوی پیکار شیر

۹۲

چو ایرانیان آن بدیدند از وی

که خسرو همی کرد جنگ آرزوی

۹۳

خروشان همه پیش او آمدند

ز کینه همی دست بر سر زدند

۹۴

چو دستان و چون قارن رزم زن

چو برزو و چون رستم پیلتن

۹۵

جهان جوی چون زنگنه شاوران

چو رهام و فرهاد کشوادگان

۹۶

همی گفت هر کس که این نیست روی

که خسرو شود نزد او جنگ جوی

۹۷

ز ما کی پسندد جهان آفرین

که چندین سواران و مردان کین

۹۸

بمانیم بر دشت کینه به جای

به پیکار،خسرو نهند پیش پای

۹۹

چو گویند نام آوران زین سپس

ندارند گردان ایران به کس

۱۰۰

که چندین سواران و نام آوران

سرافراز شیران و گند آوران

۱۰۱

ستادند از دور و خسرو به جنگ

ندارند از مردی خویش ننگ

۱۰۲

چنین گفت رستم که ای شهریار

به دیان و دادار پروردگار

۱۰۳

روان سیاوخش غمگین مکن

در این کینه ابرو پر از چین مکن

۱۰۴

مرنجان تنت را به پیکار و جنگ

سر نامداران میاور به ننگ

۱۰۵

بمان تا که برزوی بیرون شود

بدین رزم با او به هامون شود

۱۰۶

که از جنگ افراسیاب دلیر

گریزان شود روز پیکار شیر

۱۰۷

نباشد به میدان چو افراسیاب

به مردی نتابد بر او آفتاب

۱۰۸

اگر تاب گرزش بر آید به کوه

شود کوه خارا ز خشمش ستوه

۱۰۹

دمش هست مانند باد سموم

کند سنگ خارا به مردی چو موم

۱۱۰

نمانیم ای شه که بیرون شوی

برین دشت با او به هامون شوی

۱۱۱

تو بر تخت زرین بر آن پشت پیل

نشین تا کنم دشت چون رود نیل

۱۱۲

کنم روز رخشان بر او بر سیاه

نمانم بر این دشت شاه و سپاه

۱۱۳

چو بشنید خسرو ز درد پدر

ببارید از دیده خون جگر

۱۱۴

به رستم چنین گفت کای پهلوان

مباش اندرین کار خسته روان

۱۱۵

نبیره فریدون و پور پشنگ

ستاده ست بر دشت هامون به جنگ

۱۱۶

مرا خواست برزوی بیرون شود؟

به ویژه روانم پر از خون شود

۱۱۷

اگر چند ایرانیان جنگ من

به میدان ندیدند آهنگ من

۱۱۸

به میدان من گر بود نره شیر

نتابد به یک زخم مرد دلیر

۱۱۹

ز پشت سیاوخش نامی منم

بلند آسمان بر زمین برزنم

۱۲۰

نمایم به گردان ایران هنر

چو بندم بر آوردگه بر کمر

۱۲۱

که را دادگر کرد پیروز گر

نتابد به تندی بر او ماه و خور

۱۲۲

مرا نزد او رفت باید به جنگ

به پیکار او همچو شیر و پلنگ

۱۲۳

شما را بدان دشت باید شدن

همی رای با مرد دانا زدن

۱۲۴

چو بشنید دستان ببارید خون

بدان رای با او نبد رهنمون

۱۲۵

به خسرو چنین گفت کاین نیست داد

که چندین بزرگان خسرو نژاد

۱۲۶

به میدان کینه ببسته کمر

به خورشید رخشان بر آورده سر

۱۲۷

بباشند بر جای و شه جنگ جوی

ندیدند گردان بر این هیچ روی

۱۲۸

روان سیاوخش گردد دژم

نیاید ز گردان بدین رای دم

۱۲۹

چرا داد باید به من نیمروز

به میدان چو خسرو شود کینه توز

۱۳۰

چه عذر آورم پیش سام سوار

چو در جنگ بندد کمر شهریار

۱۳۱

به دیان دادار و چرخ بلند

به جان و سر شاه و گرز و کمند

۱۳۲

به خاک سیاوخش به توران زمین

به خورشید رخشنده و دشت کین

۱۳۳

که بخشی به من جنگ پور پشنگ

ببینی به پیری مرا روز جنگ

۱۳۴

زمانی ببینی بر این دشت کین

چه رزم آورد بنده بر پشت زین

۱۳۵

وز آن پس بمالید بر خاک روی

به پیش جهاندار پیکار جوی

۱۳۶

چنین گفت خسرو به دستان سام

که ای نامور مرد فرخنده نام

۱۳۷

به مردی کس از چنگ گردون نرست

نداند به از گرد خسرو پرست

۱۳۸

به اندیشه و هوش و رای و خرد

به پرهیز یاریم رستن ز بد

۱۳۹

نگوید چنین مردم پاک دین

بدان تا پس از وی کنند آفرین

۱۴۰

چو شد بیخ پژمرده و برگ خشک

چه سود ار به شاخش ببندند مشک

۱۴۱

مرا گر سر آمد همی روزگار

نمانم به تدبیر آموزگار

۱۴۲

به توران سیاوخش رد کشته شد

زمانه به خون وی آغشته شد

۱۴۳

به دست دمور و گروی زره

نه بر سرش خود و نه برتن زره

۱۴۴

تو دانی که من چونم از درد اوی

نهاده ز کینه به رخ بر دو جوی

۱۴۵

نداند کس از تو به این راز را

بر این ره نباید زدن ساز را

۱۴۶

نخواهم که پیچی دل من ز تاب

ز کین ار بود صد چو افراسیاب

۱۴۷

مرا همچنو مرد باید هزار

به میدان کینه گه کارزار

۱۴۸

به کین پدر خون او بر زمین

به جز من نریزد کسی روز کین

۱۴۹

مرا اوفتاده ست با او نبرد

شما را چرا گشت رخساره زرد

۱۵۰

نه قارن سخن گفت دیگر نه زال

نه رستم نه گردان با برز و یال

۱۵۱

همی گفت هر کس که خسرو مگر

چو کاوس گشته ست آسیمه سر

۱۵۲

ز تخم وی است این نباشد شگفت

ازین کار اندازه باید گرفت

۱۵۳

چو دانست خسرو که ایرانیان

نیارند دیگر گشادن زبان

۱۵۴

بفرمود تا زنگه شاوران

سر نامداران و گند آوران

۱۵۵

که بهزاد شبرنگ آرد برش

به آهن بپوشیده پای و سرش

۱۵۶

نهاده بر او زین ز چرم پلنگ

رکاب دراز و جناح خدنگ

۱۵۷

جهان جوی کیخسرو پاک دین

به زین اندر آمد ز روی زمین

۱۵۸

چنان چون بود ساز شاهان جنگ

همی تاخت تا پیش جنگی پلنگ

۱۵۹

کمندی به فتراک بر بسته شاه

نظاره بر او بر دورویه سپاه

۱۶۰

پر از تیر ترکش به زه بر کمان

به دلش اندرون کینه بد گمان

۱۶۱

فراز سرش کاویانی درفش

جهانی ازو سرخ و زرد و بنفش

۱۶۲

تو گفتی سیاوخش رد زنده شد

جهان پیش شمشیر او بنده شد

۱۶۳

نگاری ست گفتی بر ایوان به زر

ز خوبی و دیدار و بالا و فر

۱۶۴

جهان پهلوان رستم نامدار

نگه کرد در نامور شهریار

۱۶۵

چنین گفت با زال سام سوار

سیاوخش باز آمده ست از شکار

۱۶۶

دلش گشت پر از درد از افراسیاب

ز دیده همی ریخت بر روی آب

۱۶۷

خروشان و گریان بیامد دوان

در آویخت با شهریار جهان

۱۶۸

دلش گشت از مهر او پر زجوش

تو گفتی کزو رفت آرام و هوش

۱۶۹

به سر بر پراکند از درد خاک

همی گفت شاها به دیان پاک

۱۷۰

به جان و سر شاه و آیین و کیش

کز ایدر نیاری همی پای پیش

۱۷۱

همانا چو یاد آوری کار من

نتابی سرت را ز گفتار من

۱۷۲

من استاده بر دشت و تو جنگ جوی؟

نباشد مرا نزد دادار روی

۱۷۳

به دادار گیتی که تا زنده ام

به فرمان و رایت سرافکنده ام

۱۷۴

نباشم بدین کار همداستان

اگر شاه خواند بر این داستان

تصاویر و صوت

برزونامه منسوب به خواجه عمید عطاء بن یعقوب (عطائی رازی) و داستان کک کوهزاد به کوشش سید محمد دبیرسیاقی - عطاء بن یعقوب - تصویر ۸

نظرات