محمد کوسج

محمد کوسج

بخش ۳۲ - آرزوی خواستن برزوی از کیخسرو بن سیاوخش

۱

چو رستم چنین گفت برزوی شیر

بیامد به نزدیک شاه دلیر

۲

به یک دست خنجر به یک دست خاک

زده جامه رزم بر تنش چاک

۳

چنین گفت برزوی با شهریار

که ای از کیان جهان یادگار

۴

به دیان دادار و چرخ بلند

به جان و سر شاه و تیغ و کمند

۵

که دستور باشد مرا شهریار

که تا یک سخن زو کنم خواستار

۶

چو پاسخ بیابم ز شاه جهان

سرافراز گردم میان مهان

۷

بدو گفت خسرو کزین آرزوی

نتابم به دادار دارنده روی

۸

ز گفتار خسرو دلش شاد گشت

ز اندیشه و درد آزاد گشت

۹

به خسرو چنین گفت کای نامور

تو دانی که تا من ببستم کمر

۱۰

به جز گرز و شمشیر و مردان کین

ندیدم دگر هیچ از ایران زمین

۱۱

ز هنگام افراسیاب دلیر

که از من همی جست پیکار شیر

۱۲

دگر بند و زندان و تاریک چاه

همه نیک داند جهاندار شاه

۱۳

نیاکان من رستم و زال زر

بسی یافتند از کیان تاج زر

۱۴

چه در روز رزم و چه درگاه نام

ز شاهان بسی یافتستند کام

۱۵

مرا بخت تیره به ایران زمین

نموده ست پیکار و آیین کین

۱۶

همان کن تو با من بر این جای داد

که با رستم نامور کیقباد

۱۷

که جنگ نخستین به پیش سپاه

جهان پهلوانی بدو داد شاه

۱۸

همان مرز غزنی و کابلستان

همان دنبر و مای و زابلستان

۱۹

تو شاه نو آیینی و من رهی

تو آن کن که زیبد ز شاهنشهی

۲۰

چو بشنید خسرو زبرزو سخن

دگرگونه اندیشه افکند بن

۲۱

بدو گفت کای نامور پهلوان

تو را آرزو چیست اندر جهان

۲۲

بدان تا برآرم همه کام تو

به گردون برآرم همه نام تو

۲۳

تو را نزد من بیشتر دستگاه

که مر پهلوان را به نزدیک شاه

۲۴

چو خسرو چنین گفت برزوی شیر

بدو گفت کای شهریار دلیر

۲۵

اگر شاه با بنده پیمان کند

به پیمان دل بنده خندان کند

۲۶

بخواهم ز شاه جهان آرزوی

که دانم ز پیمان نتابی تو روی

۲۷

به پیمان بدو داد آن گاه دست

به نزدیک گردان خسرو پرست

۲۸

که سر را نپیچم ز پیمان تو

نپیچد کسی سر ز فرمان تو

۲۹

بدو گفت برزوی کای شهریار

به من بخش امروز این کارزار

۳۰

دلم را ز پیکار و کین برمتاب

بمان تا شوم نزد افراسیاب

۳۱

نمایم به گردان توران هنر

برآرم به خورشید تابنده سر

۳۲

وگر کشته گردم برین دشت جنگ

به دست جهاندار پور پشنگ

۳۳

مرا در زمانه همین نام بس

نخواهم جز این خود ز فریاد رس

۳۴

که گویند کیخسرو دادگر

مر او را ز گردون برآورد سر

۳۵

چو بشنید خسرو فروماند سخت

ز پیمان نتابید پیروز بخت

۳۶

به دستان چنین گفت کای پهلوان

فریب از تو آموخته ست این جوان

۳۷

ز تخم تو و پور سهراب راد

که چون او به مردی ز مادر نزاد

۳۸

به فرمان کاوس بر دشت کین

نتابیدمی سر ز آیین و دین

۳۹

به گفتار شیرین چنانم ببست

که پیمان او را نیارم شکست

۴۰

مرا این زمان گشت بر دل درست

که این نامور گرد از تخم توست

۴۱

گمانم چنان بود کاین نامور

زدانش ندارد همی پای و پر

۴۲

به چاره ز پیران ویسه مه است

به دانش ز داننده دستان به است

۴۳

نشاید ز پیمان کنون بازگشت

که پیمان چنین بود در پهن دشت

۴۴

ببوسید برزوی روی زمین

همان رستم و نامداران کین

۴۵

به برزو چنین گفت پس شهریار

میان را ببند از پی کارزار

۴۶

به جنگ سپهدار هشیار باش

سرت را ز دشمن نگه دار باش

۴۷

که در جنگ شیر است پور پشنگ

دل شیر دارد،دو چنگ پلنگ

۴۸

به میدان به مردی و کینه دگر

چنو کس نبندد به گیتی کمر

۴۹

سپهدار دستان و برزوی شیر

فریبرز کاوس گرد دلیر

۵۰

برو بر همی آفرین خواندند

ورا شهریار زمین خواندند

۵۱

وز آن پس چنین گفت برزوی شیر

به خسرو که ای نامدار دلیر

۵۲

به بخت تو اکنون به میدان کین

کنم دشت مانند دریای چین

۵۳

به پیکان بپوشم رخ آفتاب

کنم روز،تیره بر افراسیاب

۵۴

به کین سیاوش به میدان جنگ

کنم سرخ از خون پور پشنگ

۵۵

ببیند به میدان مرا شهریار

که با دشمنش چون کنم کارزار

۵۶

بگفت این و آمد چو باد دمان

به پیش سراپرده پهلوان

۵۷

بپوشید جوشن به کردار باد

یکی ترگ چینی به سر بر نهاد

۵۸

به اسب اندر آمد چو آشفته شیر

همی تاخت بر سان ببر دلیر

۵۹

کمندی به فتراک و گرزی به دست

ز شادی نبودش به زین بر نشست

۶۰

خروشان و جوشان چو دریای آب

بیامد به نزدیک افراسیاب

۶۱

بدو گفت کای ترک شوریده بخت

که گرید همی بر تو بر تاج و تخت

۶۲

به نیرنگ و دستان به جنگ آمدی

به کردار بر دوده ننگ آمدی

۶۳

چو افراسیابش به هامون بدید

ز کینه سرشکش به رخ بر چکید

۶۴

به برزو چنین گفت کای دیوزاد

نداری تو نام پدر را به یاد

۶۵

کنون رزم جویی برآوردگاه

تو را شرم ناید ز شاه و سپاه

۶۶

کجا رفت خسرو که نامد به جنگ

بترسید گویی ز جنگ پلنگ

۶۷

ندارد همانا به دل هیچ کین

ورا از چه خواننده شاه زمین

۶۸

یکی گو تن خویش کن آزمون

که مردی او را شود رهنمون

۶۹

دو کشور برآساید از درد و کین

یکی را شود تاج و تخت و نگین

۷۰

تو آیی و به جنگ و سپهبد به تخت

نترسد ز دادار،شوریده بخت

۷۱

مرا ننگ باشد ز پیکار تو

چه جویم به میدان زکردار تو

۷۲

تو برگرد تا خسرو آید به رزم

نجویند شاهان همه جای بزم

۷۳

چو خسرو کند جنگ را آرزوی

نماند به گیتی بد اندیش اوی

۷۴

چو جوید همه نار و شادی و کام

نیابد به میدان درون هیچ نام

۷۵

تو نیز از جهان داور دادگر

نترسی که بندی به رزمم کمر

۷۶

ز شنگان همانا نداری به یاد

که بودی بر آن مرز بی ارز شاد

۷۷

نبودت ز توران به دل هیچ درد

برآورده زین سان به خورشید گرد

۷۸

کنون رزم جویی ز پور پشنگ

به میدان بیازیده چون شیر چنگ

۷۹

چه داند کسی راز گردان سپهر

چه گویم ز تابیدن ماه و مهر

۸۰

بباشد همه بودنی بی گمان

به نیک و به بد هم سرآید زمان

۸۱

چو بشنید برزوی سهراب این

به ابرو در آورد از خشم چین

۸۲

بدو گفت کای خسرو بد منش

که از چرخ یابی همی سرزنش

۸۳

براندیش از پادشاهی خویش

به ایران چه کردی خود از کم و بیش

۸۴

بهانه چه جویی به میدان جنگ

چو روبه گریزان ز پیش پلنگ

۸۵

نه ای از سیاوخش کاوس به

که چون او نباشد سرافراز مه

۸۶

به فر کیان و به مردی و جنگ

بسی بود بهتر ز پور پشنگ

۸۷

سیاوش به دست گرو کشته شد

جهانی به خون وی آغشته شد

۸۸

ز گر سیوز شوم من بهترم

گروی زره را به کس نشمرم

۸۹

گرفتم که هستی سیاوخش رد

دمور و گرویم من ای شوخ بد

۹۰

به مردی چو گر سیوز شوم روی

برآورد خواهم دو صد جنگ جوی

۹۱

به کین سیاوخش بر دشت جنگ

ببرم سرت را کنون بی درنگ

۹۲

بدین چاره از من نیابی رها

اگر گردی از جادوی اژدها

۹۳

مرا گفت دستان سام سوار

ز نیرنگ تو در بر شهریار

۹۴

که او را به میدان مردان جنگ

به چاره ببازید به هر جای چنگ

۹۵

بگفت این و برداشت گرز گران

همی تاخت چون دیو مازندران

۹۶

چو افراسیاب آن چنانش بدید

خروشی چو شیر ژیان برکشید

۹۷

بدو گفت چون پیل مستی کند

نبرد مرا پیش دستی کند

۹۸

نباشی به یک زخم من پایدار

به میدان چو تو مرد خواهم هزار

۹۹

سر ترکش تیر را بر گشاد

یکی چوبه برداشت بر سان باد

۱۰۰

بزد بر کمرگاه برزوی شیر

چنان چون بود زخم مرد دلیر

۱۰۱

همه جوشنش را به هم بردرید

سر زخم پیکان به پهلو رسید

۱۰۲

شهنشاه ترکان گو سرفراز

همی کرد برگرد او ترکتاز

۱۰۳

ز اندام او خون دویدن گرفت

دلش در بر از غم طپیدن گرفت

۱۰۴

همی تاخت بر گردش افراسیاب

بر آن دشت تیره به کردار آب

۱۰۵

به ابرو در آورد از کینه چین

چنین گفت با دل سپهد به کین

۱۰۶

نباید که با این گو نام جوی

به میدان کینه در آری تو روی

۱۰۷

به چاره مگر خسته گردد به تیر

به ناگاه گردد به بندم اسیر

۱۰۸

کزین سان که او جنگ جوید همی

به کینه درون دست شوید همی

۱۰۹

نباید که با او برابر شوم

که اندر زمان بی سر و تن شوم

۱۱۰

به گردش همی تاخت چون پیل مست

سپهدار ترکان برآورده دست

۱۱۱

چو از تیر او خسته شد پهلوان

جهاندار شد شاد و روشن روان

۱۱۲

وزان پس چنین گفت برزوی شیر

که چون او نباشد نبرده دلیر

۱۱۳

اگر زنده گشتی جهاندار سام

به میدان این مرد گشتیش نام

۱۱۴

زمانه نیارد همانا دگر

به مردی ز شاهان چنین نامور

۱۱۵

بگفت این و از جای بر کرد اسب

همی تاخت بر سان آذر گشسب

۱۱۶

به گردن برآورد گرز گران

بینداخت از کینه بدگمان

۱۱۷

سر ترکش تیر را بر گشاد

همی تاخت تا نزد او همچو باد

۱۱۸

ز کینه بر او تیر باران گرفت

کمین و کمان سواران گرفت

۱۱۹

در آورده هر دو سپر را به روی

همان شهریار و همان نامجوی

۱۲۰

ز گرد سواران جهان تیره شد

به گرد اندرون دیده شان خیره شد

۱۲۱

ز بس گرد کز رزمگه بر دمید

به گرد اندرون مرد شد ناپدید

۱۲۲

به روز اندرون روشنایی نماند

تو گفتی سپهر از روش بازماند

۱۲۳

ز پیکار ایشان نهان گشت مهر

ستاره به گردون بپوشید چهر

۱۲۴

دل جنگ جویان شده پر ز خون

نبدشان به نیکی کسی رهنمون

۱۲۵

گسسته همه بند بر گستوان

چکان خون ز هر دو سپهبد دوان

۱۲۶

ز بس زخم پیکان بخست اسب و مرد

دل هر دوان شان ز کینه به درد

۱۲۷

ز خون سواران همه خاک و سنگ

برآورد گشته چو پشت پلنگ

۱۲۸

به ترکش درون هیچ تیری نماند

که راز دل هر دوان را نخواند

۱۲۹

چو ترکش تهی شد کمان را ز کین

بینداختند هر دوان بر زمین

۱۳۰

فروماند بازوی هر دو ز کار

همان نوجوان و همان شهریار

۱۳۱

ز پیکان همان جوشن و خود چاک

روان پر ز درد و دهان پر ز خاک

۱۳۲

جهاندار دستان و رستم به هم

چو دیدند پیکار شیر دژم

۱۳۳

همی خواند هر یک بر او آفرین

که آباد بادا به برزو زمین!

۱۳۴

چو کیخسرو آن رزم ایشان بدید

ز کینه خروشی ز دل برکشید

۱۳۵

بنالید در پیش دیان پاک

از آن خیره سر مرد بر روی خاک

۱۳۶

تو دانی که آن مرد بیدادگر

ز بهر فزونی ست بسته کمر

۱۳۷

به داد جهاندار خرسند نیست

دلش را زکین از در پند نیست

۱۳۸

ز بهر فزونی و از رنج آز

همیشه گرفتار درد و نیاز

۱۳۹

سیاوخش از بهر بیشی بکشت

به یکبار شد با زمانه درشت

۱۴۰

ز کردار بد گر بپیچد رواست

که از آز اندر دم اژدهاست

۱۴۱

وز آن پس چو برزوی و افراسیاب

بدیشان نماند اندرون هیچ تاب

۱۴۲

ستادند از دور بر دشت جنگ

فروماند از کارشان هر دو چنگ

۱۴۳

ز نیروی ایشان فرو ماند دست

سر نامداران چو آشفته مست

۱۴۴

به آسایش اندر یکی دم زدند

ز دیده به رخ بر همی نم زدند

۱۴۵

چو آسوده گشتند بار دگر

ببستند بر کینه جستن کمر

۱۴۶

گشادند بازو به گرز گران

برآورده چون پتک آهنگران

۱۴۷

بیامد بر شاه هومان چو شیر

بدو گفت کای شهریار دلیر

۱۴۸

تو را ننگ ناید ز پیمار اوی

تو گویی که با خسروی جنگ جوی

۱۴۹

گر او را زمانه بدارد به سر

بر این دشت پیکار ای نامور

۱۵۰

نباشد تو را در جهان هیچ نام

نه این بی پدر گر شود زنده سام

۱۵۱

و گر تو شوی کشته بر دست او

به ماهی گراینده شد شست او

۱۵۲

برآرد به گردون گردنده سر

به مردی شود در جهان نامور

۱۵۳

ز توران بر آرند از آن پس دمار

نمانند بر دشت کین یک سوار

۱۵۴

همی از در تاج و تخت است شاه

نه در جنگ بستن میان چون سپاه

۱۵۵

بخندد بر این رای دستان سام

ز برزو به میدان چو جویی تو نام

۱۵۶

به هومان چنین گفت افراسیاب

که از کینه دارم دو دیده پر آب

۱۵۷

مرا درد این بتر از خسرو است

که بر پیش من کینه خواهی نو است

۱۵۸

وز آن پس چنین گفت کای بی پدر

چه داری به مردی به میدان دگر

۱۵۹

ز فتراک بگشاد پیچان کمند

بدان تا سر او در آرد به بند

۱۶۰

چو بشنید ز افراسیاب این سخن

بجوشید از کین مرد کهن

۱۶۱

برآورد گرز گران را ز زین

بزد بر سر شاه توران زمین

۱۶۲

ز نیرو بیفتاد گرزش ز دست

ز بادش سپهدار ترکان بخست

۱۶۳

جهاندار با زخم خورده،کمند

بینداخت آمد سر او به بند

۱۶۴

عنان برگرایید و برگاشت اسب

خروشید بر سان آذر گشسب

۱۶۵

چو برزو چنان دید بر سان باد

کمندش ز فتراک زین برگشاد

۱۶۶

بیفکند در یال افراسیاب

ز دیده بشسته ز کین شرم و آب

۱۶۷

ز یکدیگران روی برگاشتند

به خورشید نعره بر افراشتند

۱۶۸

به لشگرگه خویش دادند روی

روان پر ز اندوه و دل چاره جوی

۱۶۹

برانگیخته اسب از آوردگاه

بپوشید از گرد خورشید و ماه

۱۷۰

ز نیروی هر دو فروماند اسب

تو گفتی کجا بار ماندند اسب (؟)

۱۷۱

ستادند هر دو بر آن پهن دشت

نگه کن که آن روزشان چون گذشت

۱۷۲

به بند کمر اندر آورد دست

یکی شیر غران،دگر پیل مست

۱۷۳

همین کرد زور و همان زور کرد

جهانی پر از شر و از شور کرد

۱۷۴

ز نیرو شده دیده هر دو خون

وز آن دو یکی تن نیامد نگون

۱۷۵

چو شیده بدید آن برآشفت و گفت

که با ما خرد نیست امروز جفت

۱۷۶

به ترکان چنین گفت جنگ آورید

مگر این دو تن را به چنگ آورید

۱۷۷

ممانید کان جنگ جو جان برد

به ایران دگر نام مردان برد

۱۷۸

اگر رسته گردد ز بند کمند

ببینی که بر ما چه آرد گزند

۱۷۹

چو بشنید لشکر ز شیده چنین

زمین گشت مانند دریای چین

۱۸۰

بیامد سپه همچو دریای آب

به یاری به گرد شه افراسیاب

۱۸۱

چو رستم چنین دید و دستان سام

کشیدند شمشیر کین از نیام

۱۸۲

به ایرانیان گفت اندر نهید

بر این رزمگه بر خورید و دهید

۱۸۳

نباید که برزو شود کشته زار

به دست چنان ترک ناباک دار

۱۸۴

بگفت این و از جای برکرد رخش

غریوان همی رفت آن تاج بخش

۱۸۵

(جهاندار دستان چو باد دمان

همی رفت با نامور پهلوان)

۱۸۶

(میان را ببستند ایرانیان

برآورد شیده چو شیر ژیان)

۱۸۷

دو لشکر به یک جا برآشوفتند

سر و مغزها را همی کوفتند

۱۸۸

هوا گشت از گرد چون تیره میغ

ز کینه نبد جان کس را دریغ

۱۸۹

ز بس گرد کز رزمگه بر دمید

دو لشکر همی یکدگر را ندید

۱۹۰

سر نامداران به میدان چو گوی

لبان آب خواه و دلان کینه جوی

۱۹۱

به هر سو که رستم برافکند رخش

سر نامداران همی کرد پخش

۱۹۲

به سوی دگر قارن رزم خواه

همی روز بد خواه کردش سیاه

۱۹۳

ز بس نعره و تیغ و گرز گران

جهان بود بازار آهنگران

۱۹۴

زمین همچو دریای جوشان شده

دو لشکر به یک جای کوشان شده

۱۹۵

زمانه شده خیره از کارشان

ز کوشیدن جنگ و پیکارشان

۱۹۶

چو لهاک و فرشید ورد آن دو مرد

بدیدند کز دشت برخاست گرد

۱۹۷

درفش سیه را ندیدند ز دور

ببودند بر جای بر ناصبور

۱۹۸

عنان های از آن جای برگاشتند

در حصن را خوار بگذاشتند

۱۹۹

شتابان بدان انجمن آمدند

به ناگاه خود را بر ایشان زدند

۲۰۰

پیاده بدیدند شه را به بند

به گردن در افکنده خم کمند

۲۰۱

سپاه انجمن کرد بر گردشان

ز پیکار شمشیر بر سر فشان

۲۰۲

گشادند هر دو به بازو دو دست

یکی همچو شیر و دگر پیل مست

۲۰۳

به یکباره بستند یکسر میان،

سپهدار دستان چو شیر ژیان؛

۲۰۴

به پیری همی جنگ جست آن زمان

شده خیره زو گردش آسمان

۲۰۵

همی گفت امروز روز من است

سرسرکشان زیر گرز من است

۲۰۶

همی گرز بارید از افراز ترگ

چو اندر خزان ریزد از باد برگ

۲۰۷

جهان جوی رستم به کردار شیر

به هر سو درافکند رخش دلیر

تصاویر و صوت

برزونامه منسوب به خواجه عمید عطاء بن یعقوب (عطائی رازی) و داستان کک کوهزاد به کوشش سید محمد دبیرسیاقی - عطاء بن یعقوب - تصویر ۵۰

نظرات